هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

سلام
قدمتون به روی چشم ^_^
این وب متعلق به شماست.
کپی از مطالب و تصاویر هم آزاد
ممنون از بازنشرتون :)

بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «داستان های کوتاه» ثبت شده است

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۶

سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند بیهودگی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود. مدام سیزیف باید تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره. او دوباره پایین می آمد و آن را هن و هن کنان بالا می برد. فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را خونین و مالین میکرد، در صد ساله اول مجازاتش صاف و صوف شد. گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد، طوری که هل دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد. در هزاره بعد، تخته سنگ هی کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر. عاقبت دیگر به ندرت می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت. چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.

تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده. سنگریزه را توی جیبش می گذارد و با کارت اعتباری، قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می برد. حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله کیفرگاهش می رود و شب ها دوباره پایین می آید.

نقطه سر خط (گزیده داستان های آلمانی و اروپایی) علی عبداللهی

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۸

زندگی نامه فرانتس کافکا

فرانتس کافکا ، نویسنده ی شهیر آلمانی زبان ، در سال 1883  در پراگ  به دنیا آمد. خانواده اش از یهودیان ساکن آلمان بودندکافکا در مدرسه ابتدایی ملی آلمان تحصیل و از مدرسه ملی علوم انسانی این کشور فارغ‌‌‌التحصیل شد و در سال 1901 دیپلم گرفت. پس از آن در دانشگاه جارلز پراگ در رشته شیمی شروع به تحصیل کرد اما این انتخاب فقط 2 هفته به طول انجامید و وی رشته اش را تغییر داد و در دانشگاه «فردیناند کارلز»  شروع به تحصیل در رشته حقوق نمود و در سال ۱۹۰۶  در این رشته مدرک دکترا کسب کردکافکا در سال 1907 در  یک شرکت « بیمه سوانح کاری » مشغول به کار شد و تا اواخر عمر نیز به این کار اشتغال داشتپدر کافکا بازرگان و مردی خشک و مستبد بود. در خانواده او  پدر سالاری شدیدی حاکم بود. کافکا در سراسر زندگی اش با مشکلات روحی و جسمی فراوان دست به گریبان بود . وی روحیه ای بسیار حساس و تنی رنجور داشت.  کافکا در سال 1917  زمانی که در برلین بود، به بیماری سل دچار شد و در سال 1924 در اثر همین بیماری درگذشت.

 

خلاصه داستان مسخ

گرگور زامزا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار می‌آید، خوشبخت است که می‌تواند با کار خود برای خواهرش،‌که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار می‌شود، به صورت حشره‌ای غول‌آسا در آمده است، بی‌آنکه این دگرگونی بیرونی به کمترین شکلی روح تشنه نیکی و آکنده از مهربانی‌اش را تغییر داده باشد. چون به انزجاری که در اطرافیان برمی‌انگیزد پی می‌برد، کارش به جایی می‌رسد که برای رهایی از نگاه پدر و مادر و خواهرش زیر تخت خانه خود پناه می گیرد. او دیگر از زباله غذا می‌خورد و به کثافت علاقه‌مند می‌شود و از نور می‌گریزد. همه از او گریزانند و از داشتن چنین حشره کریهی در خانه شرم دارند. تنها پیرزن خدمتکار، که در اصل روستایی است، همچنان به او می‌رسد، گویی هیچ روی نداده است، و هنگامی که برایش پوست سیب می‌آورد، کمی در آنجا می‌ماند و به مهربانی با او گفتگو می‌کنداز آن پس،‌ گرگور دیگر تقریبا از مخفیگاهش خارج نمی‌شود. اما یک شب، به صدای ویولون، آهسته از زیر تخت بیرون می‌آید و چون به سمت نوری که از در باز به درون می‌تابد پیش می‌رود٬ ناگهان خود را در میان جمع خانواده می یابد.

همه با دیدن او وحشت و تنفرشان را ابراز می‌دارند؛ و پدرش، خشمگین، سیبی را به سویش پرتاب می‌کند، سیب به پشتش می‌خورد و لاکش را می‌شکندگرگور، چون به مخفیگاه خویش بازمی‌گردد، آهسته رو به مرگ می‌رود٬ زخمش می‌گندد و بر اثر آن،‌ لاک تکه تکه از بدنش جدا می‌شود. کسی اعتنایی به مرگ او نمی‌کند. تنها خدمتکار جدید زن زمانی که او را همراه خاکروبه‌ها به دور می‌اندازد، آهی از روی دلسوزی می کشد و می‌گوید: «حیوانک، راحت شدی!« 

 

بررسی داستان

کافکا در داستان مسخ (1912) گلایه و شکوه خود را از زمانه و تأثیرات منفی زندگی صنعتی در قبال ارزش های انسانی بیان می کند. نگاه کافکا در مسخ نگاهی به شخصیت خود او در یک جامعه ی سوداگر صنعتی است. کافکا در صدد اثبات مضرات تحولات صنعتی و تأثیرات سوء آن در رفتارهای انسانی است. او رشد جوامع صنعتی را عاملی برای دوری و نادیده گرفتن ارزشهای انسان می داند

در مسخ، پدر خانواده به یک شرکت مقروض است و چون خودش نمی تواند قرضهایش را بپردازد، پسر خود را در این شرکت به کار وا می‏ دارد تا به تدریج قرض‏ های وی پرداخته شود. اما یک روز صبح، گرگور زامزا می‏ بیند که به حشره ‏ای تبدیل شده و دیگر نمی‏ تواند کار کند. به عبارت دیگر گرگور به خاطر خستگی مفرط تصمیم می گیرد که کار نکند و حشره شدن یعنی به کار ادامه ندادن و همرنگ قوانین حاکم نشدن. 

خانواده ی گرگور پیش از این حادثه رفتار بسیار خوبی با او داشتند؛ زیرا او نان آور خانه بود، قرض خانواده را می‏ داد، آپارتمانی مناسب برایشان گرفته بود و قصد داشت خواهرش را به مدرسه عالی موسیقی بفرستد، اما وقتی به حشره تبدیل می‏ شود، یعنی تصمیم می‏ گیرد که دیگر کار نکند، رفتار اعضای خانواده تغییر می کند. گرگور می‏ شنود که پدرش می‏ گوید: «ما یک مقدار پول ذخیره کردیم» اما آنها این پول را از او پنهان کرده بودند! مادرش گفته بود به بیماری تنگی نفس مبتلاست  و نمی تواند کار کند، اما زمانی که او به حشره مبدل می‏ شود، مادر سر کار می رود. خواهر هم می‏ رود و در جایی فروشنده می‏ شود. در صورتی که پیش از این، همه ی پول و قرض‏شان را گرگور بی نوا پرداخت می کرد. حتی زمانی که گرگور می‏ میرد، همه ی آنها جشن می‏ گیرند و به خارج از شهر می روند. داستان غم انگیز مسخ حکایت از تنهایی انسانی دارد که نمی خواهد پیرو و همرنگ فرهنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن باشد و چون گرگور زامزا هنجار شکنی کرده از اجتماع خود طرد می شود. کافکا در مسخ، خود را در نقاب حشره ای به نام گرگور زامزا پنهان می کند و در این قالب جامعه پیرامون خود را به زیر ذره بین نقد می برد. 

«اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیشتر از یک خیال پردازی حشره شناسانه بداند به او تبریک می گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است»

"ولادیمیر ناباکوف"

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵

هنر و ادبیات

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

از کتاب "پرسه در حوالی زندگی"، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۸

 

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم که دنبال شناسائی خطاها یی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم .

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک می کند.

نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
 
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».

من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ » او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
 
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم .

او مرا نزد مردمی می برد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه می دادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم .

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است .

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر می کردم او زندگی ام را متلاشی می کند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا می دانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.

ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت می برم و من هر وقتی نمی توانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند می زند و می گوید :  پابزن!

 

منبع: داستان ها و حکایت های کوتاه

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲

در یک روز پاییزی در سال  1923 یعنی یک سال پیش از مرگ فرانتس کافکا،   این نویسنده ی شهیر آلمانی زبان در حال قدم زدن در پارک بود که چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...

 

دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده!
کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت!!!
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا می دونی؟
کافکا هم می گوید: من نامه رسان عروسک ها هستم. عروسک برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه!
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید: نه. تو خونه‌ست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش...
کافکا سریع به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است!

 

 

و این نامه‌ نویسی از زبان  عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد؛ و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند...
و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه ی‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند...

 


این که مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را (به گفته‌ی همسرش دورا) با دقتی حتی بیشتر از کتاب ها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است... 

 

 

رمان کافکا و عروسک مسافر بازنویسی این ماجرا‌ست به‌قلم نویسنده‌ای اسپانیایی، ‌جوردی سی‌ئررا‌ ای ‌فابرا‌. جوردی در کافکا و عروسک مسافر می‌نویسد که بعد از خواندن مقاله‌ا‌ی از ‌سزار آیرا‌ با عنوان عروسکِ مسافر‌ علاقه‌مند می‌شود این داستان را بنویسد؛ داستانی که ‌دورا دیمانت‌ (همسر کافکا) بازگو کرده است. متن این داستان شاعرانه است و خیال انگیز. داستانی درباره‌ی پذیرش واقعیت‌های سخت زندگی، طعم خوب دل‌ بستگی و جست‌وجوی بهانه‌هایی کوچک برای شادی و امیدواری. این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده است.

 

زیبا نوشت:

هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این
نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی
خود هروقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم،
مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش
احساس کرده ام... (چارلز مورگان)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۷

پسری و پدری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی!
صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟
پاسخ شنید کی هستی ؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! 
باز پاسخ شنید ترسو! 
پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است؟
پدرد لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک فهرمان هستی.
صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی 
 پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد:
مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو همان را جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.

منبع داستان های کوتاه پندآمور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳

اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴

پزشک و جراح مشهور، دکتر ماندگار روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت . بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که یکی از موتورهای هواپیما از کار افتاده و مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . بعد از فرود دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ یکی از کارکنان گفت : "آقای دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است." دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .کنار کلبه توقف کرد و در زد ، صدای پیرزنی راشنید : "بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …" دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .پیرزن خنده ای کرد و گفت : "کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، پیرزن هرزگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد . پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت : "به خدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود." پیرزن گفت : شما مهمان هستید و مهمان حبیب خداست. من شرمنده هستم که چیز زیادی برای پذیرایی ندارم .شکر خدا تا کنون همۀ دعاهایم مستجاب شده بجز یک دعا." دکتر گفت : چه دعایی؟ پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است. نه پدر دارد و نه مادر، پدر و مادرش در تصادف از دنیا رفتند و این دختر بچه جز من کسی را ندارد. اکنون به یک بیماری دچار شده. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی هست بنام دکتر ماندگار که قادر به علاجش هست. اما در خارج زندگی می کند و سالی یکی دوبار به ایران می آید ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل است و من با وضعیتی که دارم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم .می ترسم از دست برود پس از خدا خواستم که خودش کمک کند. دکتر ماندگار در حالی که گریه می کرد گفت :

به خدا که دعای تو ، هواپیما را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا این که من را به سوی تو بکشاند. و من هرگز باور نداشتم که خدای عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند. و به سوی آنها روانه می کند.

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا  وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا.

"هر که تقوای الهی پیشه کند، خدا برای او راه برون رفتی از سختی ها و مشکلات قرار می دهد و ازجایی که گمان نمی برد روزی او را می رساند، و هر کس بر خداوند توکل کند او را کافیست، همانا خداوند کار او را به کمال می رساند، خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است."

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۱

دیدی نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن می کند و درون تنور می گذارد؟!!

چه اتفاقی می افتد؟! خمیر به سنگ ها می چسبد!

اما نان هرچه پخته تر شود، از سنگ ها جدا می شود...

حکایت آدمها همین است، سختی های این دنیا حرارت تنور است، و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کند و هرچه انسان پخته تر می شود سنگ کمتری به خود می گیرد سنگ ها تعلقات دنیایی هستند...

ماشین من، خانه من، کارخانه من...

آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگ ها را از آن می گیرند!

خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته می شود که به هیچ سنگی نمی چسبد!

تو در زندگی به چه چسبیده ای؟ سنگ وجود تو کدام است؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۰

بسیاری از مردم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم سنت اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او می نویسد:

«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم از میان نرده‌ ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.»

فریاد زدم: «هی رفیق کبریت داری؟»

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟

شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: «بچه داری؟»

با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش».

او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشم هایم هجوم آورد گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می‌شوند.

چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت. بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند! یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

منبع: داستان های کوتاه و پند آموز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹

در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست. ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر ماند. او در جنگ‌های بسیاری جنگید و زنده ماند. تنها جایی از بدن او که آب به آن نرسید پاشنه او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف‌) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.  

چشم اسفندیار یا پاشنه آشیل؟  در افسانه ها و اسطوره های ایرانی و یونانی دو داستان شگفت انگیز وجود دارد که بیانگر هستی شگفت انسان است. این داستان ها هر چند درباره دو شخص به نام اسفندیار و آشیل است ولی این دو نمادی از انسان و وضعیت اوست. اسفندیار در داستان های ایرانی شخصیت دوگانه ای یافته و میان زشت و زیبا و بد و خوب می گردد. گاه همانند پیامبری به بازسازی فرهنگ دینی زمانه خود می پردازد و می کوشد تا "به دین" را دوباره به جامعه باز گرداند و آثار شرک و دوگانه پرستی را بزداید و گاه به حکم هوس حکومتی به جنگ سرداری می رود که حافظ دین و آیین و امنیت کشور است و در دام توطئه شاه پدر می افتد. او به حکم ایزدی در چشمه ای فرو رفته تا رویین تن شود ولی در هنگامه فرو رفتن در این چشمه چشم هایش را بست و آب چشم آن را در بر نگرفت و این نقطه ضعف و ناتوانی اسفندیار شد. در داستان آشیل نیز با پهلوانی رو به رو هستیم که با چنین شیوه ای رویین تن می گردد ولی در داستان وی هنگامه رفتن به درون آب چیزی مانع از آن می شود که پاشنه اش به آب رسد و آن بخش رویین نمی شود و مرکز آسیب او می گردد. در هر دو داستان ایرانی و یونانی که هم نژاد و رقیب همیشگی یک دیگر بودند این همانندی ها و ناهمانندی ها را می توان یافت. چنان که در میان ایرانیان همواره یگانه پرستی اصالت داشت در میان انیران (انیران=غیرایرانیان) و یونانیان چندگانه پرستی اصالت می یابد. اگر به داستان چشم اسنفدیار توجه شود به ژرفای فکر و اندیشه ایرانی می توان پی برد که تا چه اندازه از برادران یونانی خویش پیش بوده اند. می دانیم که انسان از راه چشم بیشترین اطلاعات خویش را به دست می آورد و چشم در زندگی انسان از هر عضوی دیگر مفید تر و تاثیرگذارتر است. از این رو همه عشق و علاقه انسان از راه چشم پدید می آید. چشم است که دل را به دام می اندازد.

در اشعار بابا طاهر این گونه می خوانیم :

ز دست دیده و دل هر دو فریاد  که هر چه دیده بیند دل کند یاد

 بسازم خنجری نیشش زپولاد  زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

 برای همین گفته اند تا پیش از آن که شکم سیر شود باید دیده سیر گردد. این گونه است که دیده به عنوان مهم ترین عضو انسانی عمل می کند و هم نقطه ضعف و ناتوانی بشر است. در داستان اسفندیار چشم آسیب پذیر، عضو اوست که رویین تن نشده است و از این راه می توان به این موجود رویین تن ضربه و آسیب رساند. امری که بیانگر ضعف و ناتوانی بشر و راه آسیب پذیری اوست. اما در داستان پاشنه آشیل این نقطه سستی در پا نهاد شده است و انسان از آن راه آسیب پذیر است. امری که خود به سادگی نشان می دهد که چنین انسان های سست اندیشه ای نمی توانسته اند که فلسفه بیافریند و فرزانگی پیشه کنند. کسانی که درک و فهم درستی از نقاط ضعف و سستی بشر ندارند چگونه می تواند در کلیات بیندیشند؟  سخن این است که چرا ما با آن که در ادبیات شیرین فارسی، چشم اسفندیار را داریم از پاشنه آشیل به عنوان نقطه ضعف حکومتی و یا ملتی سخن می گوییم؟ آیا بهتر نیست از چشم اسفندیار سخن بگوییم و به این مثل (ضرب المثل) اشاره داشته باشیم؟

منبع:داستان های کوتاه پندآموز


,

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۴

 

یکی از استادان دانشگاه تعریف می‌کرد:

چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می‌شد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری می‌نشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه.

گفتم نمی‌دونم کیو میگی؟

گفت همون پسر خوش‌تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه گفتم نمی‌دونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم بازم نفهمیدم منظورش کی بود.

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می‌شینه. 

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی‌های منفی و نقص‌ها چشم‌پوشی کنه… چقدر خوبه مثبت دیدن.

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می‌پرسیدن و فیلیپو می‌شناختم، چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم.

چقدر عالی میشه اگه ویژگی‌های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص‌هاشون چشم‌پوشی کنیم.


,

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۱