در مکتب عشق جز تو استادی نیست ؛
جانم به فدایت ای عزیزِ دلها ...
حسین علیه السلام همچون خورشیدی، قرنهاست که هر روز می درخشد و تازگی دارد ...
افسوس از چشم هایی که تنها ده روز از سال ، از نورش بهره می برند ...
صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...
این که حسین (ع) فریاد مى زند - پس از این که همه عزیزانش را در خون مى بیند و جز دشمن کینه توز و غارتگر در برابرش نمى بیند - فریاد مى زند که: «آیا کسى هست که مرا یارى کند و انتقام کشد؟» «هل من ناصر ینصرنى؟»؛ مگر نمى داند که کسى نیست که او را یارى کند و انتقام گیرد؟
این «سؤال»، سؤال از تاریخ فرداى بشرى است و این پرسش، از آینده است و از همه ماست و این سؤال، انتظار حسین را از عاشقانش بیان میکند و دعوت شهادت او را به همه کسانى که براى شهیدان حرمت و عظمت قائلند، اعلام مى نماید.
"دکتر شریعتی"
طولانی ترین سفر انسان؛
سفر به درون خود است ...
منبع: مرجان سرخ
رمانتیک ترین داستان عاشقانه؛
رومئو و ژولیت نیست که با هم از دنیا رفتند؛
بلکه قصه ی پدر بزرگ و مادربزرگ است؛
که به پای هم پیر شدند ...
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪ؛
ﺯﯾﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ
ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺯ می دارند .
با جوهره محبت، نامت را بر دل ها بنگار؛
بگذار نیکویی نامت را زنده نگهدارد ...
دستگیره در را که می گیری
پرنده ای بال می گشاید
پلنگی خیز بر می دارد
نهنگی باله می جنباند
کودکی برای اولین بار
روی پا می ایستد
تا بروند
مانندِ تو
که دستگیره در را گرفته ای.
"علیرضا روشن"
وقتی چترت خداست؛
بگذار ابر سرنوشت؛
هر چقدر می خواهد ببارد ...
پروردگارا؛
اینک، سکان زندگی طوفان زده ام را به تو می سپارم؛
می دانم که نتیجه ی این اعتماد و توکل، آرامش است ...
بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...
"به طرف" گوش بده... "بی طرف" نظر بده ...
شکیبایی... بر هر "دعوایی"، "دواست"...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...
وقتی "عصبانی" هستم ... "لب به لبخند" نمی زنم!
با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...
"بخشش" ... پاک کن "رنجش" ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
در اینکه با هم "تفاوت داریم"... با هم "تفاهم داریم"!؟
موقع عصبانیت... "داد نزن" خود را "باد بزن"!
سوء تفاهم، "تیر خطایی" است... که از "گمان" رها می شود!
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"آتشنشان" باش ... "آتشفشان" نباش ...
از دورویی "دوری" کنیم... جای "دوری" نمی رود!
وقتی "دور هم" جمع نشدیم ... "دور از هم" منها شدیم!
از "تنفر" ... "متنفرم" ...
"می توانست" اینطور نباشد... "می توانم" اینطور نباشم ...
دنیا مثل شهربازی شده؛
جایزه بازی با آدما؛
یه عروسک دیگه است ...!
جایی که باد نمی وزد آدم ها دو دسته می شوند:
آنهایی که بادبادکشان را جمع می کنند
و آنهایی که می دوند تا بادبادکشان بالا بماند.
رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم،
بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم، دوست داشته باشیم.
"گابریل گارسیا مارکز"
خــدایـــا !
بـه مــا پـرواز را بیامــوز
تـا مــرغ دسـتــــ آمـوز نشـویـم...
شهـید مهـدی رجب بیـگی