هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

سلام
قدمتون به روی چشم ^_^
این وب متعلق به شماست.
کپی از مطالب و تصاویر هم آزاد
ممنون از بازنشرتون :)

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدایا؛

دلم به سان قطب نماست؛

وقتی عقربه اش به سمت تو می ایستد؛

آرام می شود ...

 

 

 

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۸

زیر باران آدم تَرَم؛

خاک تنم، بوی دست های گِلی خدا را می گیرد ...

 

 

 

 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۹

گروتسک (Grotesque) واژه ای ایتالیایی و نوعی سبک، مفهوم و اصطلاح در مجسمه سازی، هنرهای تزیینی، نقاشی، طراحی، معماری، هنرهای نمایشی، زیبایی شناسی و ادبیات به شمار می آید. در گروتسک می‌توان ناهنجاری، عجیب و عبث بودن، خنده‌دار، وحشت و بیش از همه عنصر خیال را یافت.

گروتسک، ناهنجار است، زیرا حقیقت را تحریف کرده و از شکل می‌اندازد تا محتوای آن را هیولاگونه ساخته، به آن برجستگی داده و به نمایش‌ بگذارد. در جوهرش، عجیب و غریب است چون به گونه ‌ای غافل‌گیر کننده از مرز آن چه که عادی است، درمی ‌گذرد و در عین خنده‌دار بودن، وحشت‌ آفرین است.  گروتسک ابتدا در نقاشی مورد استفاده قرار می‌گرفت و خیلی بعد به دیگر عرصه‌های هنری راه یافت و با همین تلفظ وارد زبان‌های فرانسه، انگلیسی، آلمانی و فارسی شد.

داستان «مسخ» کافکا که پیشتر به نقد و بررسی آن پرداخته شد، بهترین نمونه برای نشان دادن گروتسک در ادبیات است.

گروتسک نقاب از ظاهر انسانی که برای خود ساخته ایم بر می دارد و حیوانیت درون را آشکار می کند و از همین روست که انسان با دیدن خود واقعی خود هراسان به فکر فرو می رود. در گروتسک خنده در گلو خفه می شود و بر  لب می ماند و مخاطب از خود می پرسد آیا این چهرۀ واقعی من است؟

پس می توان گفت:

"هدف گروتسک خنداندن نیست بلکه واداشتن به تفکر است"

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷

زمان دست توست...

زمین دست توست...

دنیا متلاطم می شود،

وقتی دست روی دست می گذاری.

"فرزانه باقری"

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۷

زیباترین عکس های دنیا، در اتاق های تاریک ظاهر می شوند؛

پس هر وقت در تاریکی زندگی قرار گرفتی؛

بدان که خدا می خواهد از تو تصویری زیبا بسازد ...

 

  

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۸

زندگی نامه فرانتس کافکا

فرانتس کافکا ، نویسنده ی شهیر آلمانی زبان ، در سال 1883  در پراگ  به دنیا آمد. خانواده اش از یهودیان ساکن آلمان بودندکافکا در مدرسه ابتدایی ملی آلمان تحصیل و از مدرسه ملی علوم انسانی این کشور فارغ‌‌‌التحصیل شد و در سال 1901 دیپلم گرفت. پس از آن در دانشگاه جارلز پراگ در رشته شیمی شروع به تحصیل کرد اما این انتخاب فقط 2 هفته به طول انجامید و وی رشته اش را تغییر داد و در دانشگاه «فردیناند کارلز»  شروع به تحصیل در رشته حقوق نمود و در سال ۱۹۰۶  در این رشته مدرک دکترا کسب کردکافکا در سال 1907 در  یک شرکت « بیمه سوانح کاری » مشغول به کار شد و تا اواخر عمر نیز به این کار اشتغال داشتپدر کافکا بازرگان و مردی خشک و مستبد بود. در خانواده او  پدر سالاری شدیدی حاکم بود. کافکا در سراسر زندگی اش با مشکلات روحی و جسمی فراوان دست به گریبان بود . وی روحیه ای بسیار حساس و تنی رنجور داشت.  کافکا در سال 1917  زمانی که در برلین بود، به بیماری سل دچار شد و در سال 1924 در اثر همین بیماری درگذشت.

 

خلاصه داستان مسخ

گرگور زامزا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار می‌آید، خوشبخت است که می‌تواند با کار خود برای خواهرش،‌که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار می‌شود، به صورت حشره‌ای غول‌آسا در آمده است، بی‌آنکه این دگرگونی بیرونی به کمترین شکلی روح تشنه نیکی و آکنده از مهربانی‌اش را تغییر داده باشد. چون به انزجاری که در اطرافیان برمی‌انگیزد پی می‌برد، کارش به جایی می‌رسد که برای رهایی از نگاه پدر و مادر و خواهرش زیر تخت خانه خود پناه می گیرد. او دیگر از زباله غذا می‌خورد و به کثافت علاقه‌مند می‌شود و از نور می‌گریزد. همه از او گریزانند و از داشتن چنین حشره کریهی در خانه شرم دارند. تنها پیرزن خدمتکار، که در اصل روستایی است، همچنان به او می‌رسد، گویی هیچ روی نداده است، و هنگامی که برایش پوست سیب می‌آورد، کمی در آنجا می‌ماند و به مهربانی با او گفتگو می‌کنداز آن پس،‌ گرگور دیگر تقریبا از مخفیگاهش خارج نمی‌شود. اما یک شب، به صدای ویولون، آهسته از زیر تخت بیرون می‌آید و چون به سمت نوری که از در باز به درون می‌تابد پیش می‌رود٬ ناگهان خود را در میان جمع خانواده می یابد.

همه با دیدن او وحشت و تنفرشان را ابراز می‌دارند؛ و پدرش، خشمگین، سیبی را به سویش پرتاب می‌کند، سیب به پشتش می‌خورد و لاکش را می‌شکندگرگور، چون به مخفیگاه خویش بازمی‌گردد، آهسته رو به مرگ می‌رود٬ زخمش می‌گندد و بر اثر آن،‌ لاک تکه تکه از بدنش جدا می‌شود. کسی اعتنایی به مرگ او نمی‌کند. تنها خدمتکار جدید زن زمانی که او را همراه خاکروبه‌ها به دور می‌اندازد، آهی از روی دلسوزی می کشد و می‌گوید: «حیوانک، راحت شدی!« 

 

بررسی داستان

کافکا در داستان مسخ (1912) گلایه و شکوه خود را از زمانه و تأثیرات منفی زندگی صنعتی در قبال ارزش های انسانی بیان می کند. نگاه کافکا در مسخ نگاهی به شخصیت خود او در یک جامعه ی سوداگر صنعتی است. کافکا در صدد اثبات مضرات تحولات صنعتی و تأثیرات سوء آن در رفتارهای انسانی است. او رشد جوامع صنعتی را عاملی برای دوری و نادیده گرفتن ارزشهای انسان می داند

در مسخ، پدر خانواده به یک شرکت مقروض است و چون خودش نمی تواند قرضهایش را بپردازد، پسر خود را در این شرکت به کار وا می‏ دارد تا به تدریج قرض‏ های وی پرداخته شود. اما یک روز صبح، گرگور زامزا می‏ بیند که به حشره ‏ای تبدیل شده و دیگر نمی‏ تواند کار کند. به عبارت دیگر گرگور به خاطر خستگی مفرط تصمیم می گیرد که کار نکند و حشره شدن یعنی به کار ادامه ندادن و همرنگ قوانین حاکم نشدن. 

خانواده ی گرگور پیش از این حادثه رفتار بسیار خوبی با او داشتند؛ زیرا او نان آور خانه بود، قرض خانواده را می‏ داد، آپارتمانی مناسب برایشان گرفته بود و قصد داشت خواهرش را به مدرسه عالی موسیقی بفرستد، اما وقتی به حشره تبدیل می‏ شود، یعنی تصمیم می‏ گیرد که دیگر کار نکند، رفتار اعضای خانواده تغییر می کند. گرگور می‏ شنود که پدرش می‏ گوید: «ما یک مقدار پول ذخیره کردیم» اما آنها این پول را از او پنهان کرده بودند! مادرش گفته بود به بیماری تنگی نفس مبتلاست  و نمی تواند کار کند، اما زمانی که او به حشره مبدل می‏ شود، مادر سر کار می رود. خواهر هم می‏ رود و در جایی فروشنده می‏ شود. در صورتی که پیش از این، همه ی پول و قرض‏شان را گرگور بی نوا پرداخت می کرد. حتی زمانی که گرگور می‏ میرد، همه ی آنها جشن می‏ گیرند و به خارج از شهر می روند. داستان غم انگیز مسخ حکایت از تنهایی انسانی دارد که نمی خواهد پیرو و همرنگ فرهنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن باشد و چون گرگور زامزا هنجار شکنی کرده از اجتماع خود طرد می شود. کافکا در مسخ، خود را در نقاب حشره ای به نام گرگور زامزا پنهان می کند و در این قالب جامعه پیرامون خود را به زیر ذره بین نقد می برد. 

«اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیشتر از یک خیال پردازی حشره شناسانه بداند به او تبریک می گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است»

"ولادیمیر ناباکوف"

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶

شاید نشود به گذشته بازگشت و یک آغاز زیبا ساخت؛

ولی می شود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت ...

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۲

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا )ع(

 

و من گریخته ام؛

و در پی من صیادها؛

و فرا رویم دام ها؛

یا ضامن آهو؛

من یقین دارم دستان تو تنها سهم آهو نیست ...

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۵

من صبورم اما

به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم

یا اگر شادی زیبای تو را

به غم غربت چشمان خودم می بندم

من صبورم اما

چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم

و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

من صبورم اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما

آه، این بغض گران

صبر چه می داند چیست.

"حمید مصدق"

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵

 

اگر ذهن خالی، مثل شکم خالی سر و صدا می کرد؛  

انسان ها همیشه به دنبال دانش بودند ...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۳

جای کشتی در ساحل بسیار امن تر است؛

ولی برای این ساخته نشده ...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۴

در انتهای شب، نگرانی هایت را به خدا بسپار؛

و آسوده بخواب، که خدا بیدار است؛

و به یاد داشته باش که؛

سختی ها، محبت های الهی اند؛

زیرا که انسان، پشت درهای بسته؛

به فکر ساختن کلید می افتد ...!

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۳

هنر و ادبیات

خدایمان را آشکار کنیم؛

خدا در دستی است که به یاری می گیریم؛

در قلبی که شاد می کنیم؛

در لبخندی که به لب می نشانیم؛

خدا با ماست، خدایمان را آشکار کنیم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲

خدایا؛

دقیق یادم نیست آخرین بار؛

کی خودم را پیدا کردم؛

اما خوب یادم هست؛

هر گاه که گم شدم؛

دستم در دست تو نبود ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰

رژیم که فقط رژیم غذایی نیست
رژیم دوری از افکار منفی بگیر
رژیم دوری ار آدمای منفی بگیر
یک ماه رعایت کنی سه کیلو از بیماری هات کم می شود

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۱

لب های سرخ و طره ی افشان که جای خود؛

دنیا «غزل» نداشت، اگر دختری نبود ...

«محمدمهدی درویش زاده»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰

نـشـانـی ام
اتـاق کـوچـکـی سـت
بـا پـنـجـره ای بـزرگ ، گشـوده بـه دورهای گـم
و سـقـف کـوتـاهـی ، بـرای خـیـره شـدن
بـه آرزوهای بـلـنـد
و دیـوارهـایـی سـرشـار از عـکسـهـای خـدایـی !!


پ.ن:
می دونی.....!
هر کدومتون برام دعا کنید، هزاران صدا به گوش خدا می رسه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸

هنر و ادبیات

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

از کتاب "پرسه در حوالی زندگی"، روایت مصطفی مستور، انتخاب عکس کیارنگ علایی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۸

 

هنر و ادبیات

برای رسیدن به هدف های بزرگ..

باید تعداد زیادی قدم های کوچک را

جایگزین تعداد کمی قدم های بزرگ کنیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۸