روزی دروغ به حقیقت گفت: "میل داری به شنا برویم؟"
حقیقت ساده پذیرفت. لباس هایش را درآورد و به دریا رفت. اما دروغ لباس های او را پوشید و رفت. از آن روز دیگر حقیقت عریان و زشت است و دروغ ظاهری آراسته و زیبا دارد با لباس حقیقت...
روزی دروغ به حقیقت گفت: "میل داری به شنا برویم؟"
حقیقت ساده پذیرفت. لباس هایش را درآورد و به دریا رفت. اما دروغ لباس های او را پوشید و رفت. از آن روز دیگر حقیقت عریان و زشت است و دروغ ظاهری آراسته و زیبا دارد با لباس حقیقت...
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار، مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، و میگویم:
« دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ... من این بازی را ادامه میدهم،و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم. من این بازی را ادامه میدهم ...
"عرفان نظرآهاری"
یادت باشدکه اگر دنیایت کوچک باشد همه چیز را بزرگ می بینی.
غم ها هر کدام برایت دیواری می شوند که جلوی تو
و خوشبختی ات را سد می کنند.
غصه ها همانند دیوها در افسانه ها می شوند و
تو را به وحشت می اندازند.
اما اگر دنیایت بزرگ باشد و با نگاهی زیبا به دنیا بنگری
تمام غم ها و غصه ها برایت کوچک می شوند.
آنقدر کوچک و حقیر که با تبسم به آنها می نگری و
تو همیشه پیروز میدانی
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪ؛
ﺯﯾﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ
ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﺎم های ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺯ می دارند .
خواهر و برادر افغان، هم کیش و هم زبانم
در لحظه لحظه سوگواریتان شریک هستیم
لعنت به جهالت
گویا جنگ است میان فشنگ و قلم
جان پدر کجاستی؟
جرم تو چیست نازنین؟ صدق و صفا و راستی/ ای که تو از خدای خود غیر خدا نخواستی
ای به فدای خندهی زخمی و دلشکستهات/ شکر خدا که همچنان سرخوشی و به پاستی
کابل زخمخوردهام! وقت برای گریه نیست/ گریهی با تبسمی، گمشده در خداستی
کابل جانخستهام! شانهی ما پناه تو/ چشم و زبان پارسی! نور دو چشم ماستی
کابل جان چه میکشی؟ از دست حرامیان/ کابل بیپناه من! قبلهی عشق و راستی!
دختر شعر فارسی! کابل من! چه میکنی؟/ حرف بزن! عزیز من! «جان پدر! کجاستی؟!»
شاعر "علیرضا قزوه"
پدر دانشجویی از شهدای حمله تروریستی دانشگاه کابل پس از ۱۴۲ تماس تلفنی با گوشی فرزندش، چون پاسخی نگرفت پیام داد «جان پدر کجاستی؟»
ما درک درستی از بعد زمان نداریم برای همین نمی تونیم واقعیت جهان موازی رو بفهمیم. بعضی ها اعتقاد دارن در جهان موازی همه قضایا برعکس جهان فعلی هست. شاید نتونیم در این باره قضاوت درستی داشته باشیم، اما چیزی که واضح و مشخصه اینه که در همین جهان کنونی سیر تکامل انسان به حیوان به سرعت در حال شکل گیریه. شاید روزی که کاملا به حیوان تبدیل شدیم بتونیم انسانیت واقعی رو در جهان موازی تماشا کنیم.
هر کسی گمان کند بر حسب اتفاق پا بر این جهان نهاده، در محدوده ی تولد جسمی خودش میماند؛ پیر می شود و میمیرد؛ برایش بلوغی در کار نیست؛ میلیاردها انسان در جهان متولد شدهاند؛ امّا هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشتهاند؛ اثر انگشت تو، امضای خداوند است؛ که اتفاقی به دنیا نیامدهای و دعوت شدهای؛ تو منحصر به فردی؛ مشابه یا بدل نداری؛ تو اصلِ اصل هستی و تکرار نشدنی؛ وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی، دیگر خودت را با هیچ کس مقایسه نمی کنی و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است، از وجودت محو می شود ...
هرگز با احمق ها بحث نکنید.
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!
«مارک تواین»