هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

سلام
قدمتون به روی چشم ^_^
این وب متعلق به شماست.
کپی از مطالب و تصاویر هم آزاد
ممنون از بازنشرتون :)

بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «آشنایی با شخصیت ها» ثبت شده است

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۶

طبق نظریه خویشاوندی زبان ها، سه زبان یونانی، فارسی و ژرمنی زیرمجموعه خانواده بزرگ زبان های هند و اروپایی هستند، بنابراین موارد مشابه ای را می توان در زبان، فرهنگ و ادبیات این ملل مشاهده کرد. یکی ازاین موارد مشابه داستان سه پهلوانان رویین تن آشیل، اسفندیار و زیگفرید در سه شاهکار ادبی ایلیاد، شاهنامه و نیبلونگن است.

ایلیاد اثر هومر شاعر شهیر یونانی است که در سال 750 پیش از میلاد مسیح سروده شده است. در این اثر آشیل قهرمان اساطیری یونان است. در افسانه های یونان آمده است که مادر آشیل با شستن بدن نوزادش در آب مقدس او را رویین تن می سازد، اما از آن جایی که مادراز پاشنه پا آشیل را گرفته و در آب مقدس غسل می دهد این ناحیه آسیب پذیر می ماند.

شاعر بزرگ ایران زمین فردوسی شاهنامه را در سال 980 پس از میلاد به نظم در آورده است. تنها قهرمان رویین تن در این اثر اسفندیار است. اسفندیار نیز برای رویین تن شدن در آب مقدس غسل می کند اما نقطه ضعف اسفندیار چشمان اوست زیرابه هنگام غسل چشمهایش را بسته نگه می دارد.

منظومه نیبلونگن یک حماسه ملی کهن برای مردم آلمان است. این افسانه که 1200 سال پس از میلاد مسیح توسط فردی ناشناس نگاشته شده مجموعه ای  از داستان های پهلوانان ژرمنی است. پهلوان رویین تن این منظومه شخصی به نام زیگفرید می باشد. وی با خون اژدهایی که کشته است خود را می شوید و رویین تن می شود، اما حین شستشو برگی میان دو کتفش می افتد و خون اژدها به آن نقطه نمی رسد و آن ناحیه آسیب پذیر می شود.

نکات قابل تأمل در این داستان ها به قرار ذیل است:

  1. نامیرایی و رویین تنی رویای دیرین بشر است که به ادبیات هم راه پیدا کرده. اما هیچ رویین تنی کامل نیست و نقطه ضعفی دارد که باعث نابودی و مرگ می شود. به عبارت دیگر پذیرش مرگ رویین تن سمبلی از نقاط ضعفی است که در بشر وجود دارد.
  2. هر سه رویین تن در داستان های مذکور از مواد موجود در طبیعت مانند آب و خون جانور رویین تن و نامیرا می شوند اما عامل هلاک هر سه در تمدن بشر است. به طوری که آشیل و اسفندیار با تیر و کمان و زیگفرید با نیزه ساخت بشر کشته می شوند.
  3. اگر به تاریخ نگاشته شدن این سه اثر ادبی نگاه کنیم می توانیم ادعا کنیم که به احتمال زیاد فردوسی تحت تأثیر داستان های حماسی ایلیاد هومر شاهکار شاهنامه را خلق کرده است و نیبلونگن نیز بر اساس دو حماسه پیشتر یعنی ایلیاد و شاهنامه به رشته تحریر درآمده.
  4. از میان سه پهلوان مذکور نکته جالبی در رویین تنی اسفندیار وجود دارد وآن این که اسفندیار چشمهای خود را به هنگام غسل می بندد. این مسأله می تواند استعاره ای به چشم بستن به روی حقایق ونداشتن چشم بصیرت باشد که نقطه ضعفی کشنده برای پهلوان نامیراست.
  5. نکته دیگر آن که در تمام این داستان های اساطیری رویین تنی مختص مردان است و زنان از آن بهره ای ندارند. مردسالاری و نادیده گرفتن حقوق زنان که در غرب منجر به پیدایش جنبش های فمنیستی و آزادی خواهی زنان شد ریشه در همین داستان های اساطیری دارد که زنان در آن  نقش ثانویه داشته و حرفه ای جز اغواگری و یا حفظ حریم خانه ندارند.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۳

قبلا جملاتی از کتاب جاناتان، مرغ دریایی رو خونده بودم و به نظرم جالب اومده بود به همین دلیل وقتی تو کتابفروشی دیدمش در خریدنش تردید نکردم. کتاب دو زبانه بود و 144 صفحه داشت و اگه زبان انگلیسی و تصاویر سیاه و سفید و بیخود کتابو حذف کنیم کل مطلب 30 یا 40 صفحه بیشتر نیست. یک رمان کوتاه که ریچارد باخ (نواده ی یوهان سباستین باخ، آهنگساز معروف) در سال 1970 به رشته ی تحریر در آورده. این کتاب درباره ی مرغ دریایی به نام جاناتان لیوینگستون است که دلش نمی خواد زندگی عادی و یکنواختی مانند مرغان اطرافش داشته باشه پس سعی می کنه عادات و قوانین موجود رو بشکنه و همین مساله باعث طردش از جمع مرغان میشه. در صفحه ی 57 کتاب هدف  از زیستن یافتن کمال و متجلی کردن اون ذکر میشه، پس جاناتان سعی می کنه به کمال دست پیدا کنه و وقتی به مرحله ای بالاتر می رسه با دسته ای از مرغان مواجه میشه که هدفی مشابه دارند و مانند او به دنبال کمالند. تا این جای داستان آدم به یاد عرفان شرقی و کتاب منطق الطیر عطار می افته ولی انصافا کتاب عطار کجا و این اثر کجا؟! عطار در کتابش می خواد رها شدن از ترس و قدرت مادی و رسیدن به بصیرت رو در هفت وادی نشون بده  به طوری که پرندگان در وادی هفتم در یک نقطه به هم می رسند و آن وحدانیت و یگانگی خداوند.  یعنی وقتی خودشونو پیدا می کنند صفات الهی رو به عینه می بینند، اما به نظر میاد ریچارد باخ در بین راه هدف اصلی رو گم کرده و درک اشتباهی از آزادی و رسیدن به کمال داره در صفحه 90 این کتاب نوشته شده:

جاناتان پاسخ داد: "تنها قانون حقیقی، قانونی است که ما را به آزادی برساند. هیچ قانون دیگری وجود ندارد."

اما سوالی که مطرح میشه اینه که آیا آزادی از هر قید و بندی با کمالگرایی در یک راستا قرار داره؟

جواب این سؤال رو میشه در داستان زندگی باخ یافت. پس از انتشار کتاب جاناتان مرغ دریایی در سال 1970 باخ همسر و شش فرزندشو به حال خودشون رها می کنه تا از قید همسر و بابا بودن رها بشه و این در حالیه که کوچکترین فرزندش شش ماهه و بزرگترین اونا دوازده سال داشته! و دیگه هیچ سراغی هم از اونا نمی گیره. وقتی یکی از بچه ها از مادر می پرسه که چرا پدر هیچوقت به ملاقاتشون نمیاد؟ مادر جواب میده "چون او نمی خواد بابا باشه"

حالا فکر کنیم مادر هم تفکری مثل آقای باخ داشت و دلش نمی خواست مادر باشه انوقت تکلیف این بچه های قد و نیم قد چی میشد؟ و چطوری بزرگ می شدند؟ آیا دنبال کمال بودن یعنی ول کردن مسئولیت هایی که در زندگی داریم؟!

واقعا عرفان شرقی کجا و عرفان آمریکایی کجا؟

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۸

بیگانه آلبر کامو کتابیست که باید چند بار خوانده شود. داستان این کتاب درباره ی مردی است که متفاوت از دیگران و جامعه ایست که در آن زندگی می کند و نام بیگانه از همین جهت بر این کتاب گذاشته شده. مورسو، شخصیت اصلی داستان، نسبت به تمام وقایعی که در اطرافش روی می دهد کاملا بی تفاوت است و معتقد است که انسان هیچ نقشی در این رویدادها ندارد. او در عین صداقت و به دور از تظاهر و ریاکاری نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت است و هیچ اراده ای به پیشرفت در زندگی ندارد. اما آن چه کامو در این داستان می خواهد به ما نشان بدهد پوچ انگاری شخصیت داستان نیست یا حتی تبلیغ عقاید او، بلکه نویسنده در صدد است فردی متفاوت و بیگانه در اجتماع را به تصویر بکشد. فردی که اطرافیانش نمی توانند عقاید و تفکراتش را بفهمند و چون قادر به درکش نیستند او را تهدیدی برای اجتماع خود می پندارند و سعی در حذفش از جامعه را دارند. 

مورسو ناخواسته و بدون قصد قبلی مرتکب قتل می شود اما غم انگیز ترین قسمت داستان جلسه ی محاکمه ی وی است. آنجا که دادستان تمام رویدادهای شخصی و نامرتبط با جرمش را به هم ربط می دهد و داستانی جدید برای مقصر دانستنش خلق می کند به طوری که معلوم نمی شود آیا او برای عقاید، تفکرات و رفتارهای شخصیش در گذشته محاکمه می شود و یا برای جرمش! در آخر هم دادگاه مورسو را محکوم به اعدام با گیوتین می کند.
اگر برای کسی پیش آمده باشد که در جمعی به خاطر متفاوت بودن از دیگران مورد قضاوت های بیجا قرار گرفته باشد و آن جمع برای مقصر قلمداد کردن این فرد داستان هایی را با کنکاش در زندگی شخصی اش درست کرده باشند تا به عنوان یک هنجار شکن مجبور به طرد از آن جمع شود، آن وقت می تواند درک بهتری از بیگانه بودن در داستان کامو داشته باشد.

بیگانه داستانی فلسفی است و هر جمله از این کتاب می تواند مفهومی خاص برای مخاطب داشته باشد. شاید شما درکی کاملا متفاوت از ان چه در این مطلب نگاشته شده، داشته باشید. 

 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۱

گاهی اصلا راهی وجود نداره و

شخص باید دیوارا رو بشکونه و

راهشو از بین چوب ها باز کنه تا

به جایی که میخواد بره برسه

"لوسی مود مونتگومری"

 

 

لوسی مود مونتگومری نویسنده معروف کانادایی در 30 نوامبر 1874 در جزیره 

پرنس ادوارد دیده به جهان گشود. وقتی 21 ماهه بود مادرش را بر اثر بیماری سل

از دست داد. پدرش نیز در هفت سالگی او را ترک کرد و حضانتش را به پدر و مادربزرگش سپرد. 

آن دو رفتار سخت گیرانه ای با لوسی داشتند و او اغلب اوقات تنها بود و همین تنهایی

به خلق دوستان و دنیاهای خیالی ذهن و تقویت قوه ی تخیلش کمک کرد. این نویسنده کانادایی

بیشتر به خاطر مجموعه رمان هایش شناخته می شود که با رمان آن شرلی در گرین گیبلز آغازشد

وی در سال 1942 درگذشت.

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۶

گفت: "دیوانگی شاخ و دم ندارد. وقتی آدم با آدم های دیگر شباهت نداشته باشد، دیوانه محسوب می گردد."
گفتم: "اگر همه مردم دیوانه بودند ، تا حالا همدیگر رو خورده بودند."
گفت: "نکته همین جاست که آفت عالم و بلای جان بنی آدم همیشه نیم عقلا و نیم دیوانگان بوده اند . و الا از آدم تمام عاقل و تمام دیوانه – اگر فرضا پیدا شود – هرگز سر سوزنی آزار نمی رسد."

دارالمجانین | محمدعلی جمالزاده  (1376-1270)

 

 

 

۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۵۶

محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی

و دست های خودت خیس نشود
چه زیباست
بی قید و شرط عشق بورزیم
بی قصد و غرض حرف بزنیم
بی دلیل ببخشیم
و ازهمه مهم تر
بی توقع 
به تمام موجودات محبت کنیم...
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش می کنند... 
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند،
شیطان در تنهایی خود خواهد مرد.

"هلن کلر"

برگرفته از کتاب «سه روز برای دیدن»

اثر: هلن کلر

ترجمه: مرضیه خوبان فرد

"هلن کلر در سال 1880در آلابامای آمریکا به دنیا آمد او در  18ماهگی در اثر یک بیماری سخت، بینایی و شنوایی خود را از دست داد و چون هنوز صحبت کردن را به خوبی یاد نگرفته بود، توانایی حرف زدن را نیز نداشت. در سن 7 سالگی، والدبن هلن معلمی را برای او گرفتند تا شاید بتواند با وی ارتباط برقرار کند‍‍. زندگی واقعی هلن زمانی آغاز شد که  آنی سالیوان 21 ساله به عنوان معلم وارد زندگیش شد. آنی پس از مدت‌ها تلاش و با فشار دادن علامت‌هایی بر کف دست هلن، توانست معنی کلمات را به او یاد بدهد. پس از مدتی، هلن توانست علاوه بر نوشتن کلمات بر کف دست افراد، خط بریل را نیز یاد بگرید.  او درسن 20 سالگی وارد دانشگاه شد و توانست 4 سال بعد، در سال 1904 فارغ التحصیل شود.  هلن کلر از دوران دانشجویی نویسندگی را شروع کرد و تا آخر عمر ادامه داد. هلن 12 کتاب و مقالات بی شماری در زمینه نابینایی، ناشنوایی، مسایل اجتماعی و حقوق زنان نگاشت. او ادبیات آلمانی، فرانسه و انگلیسی را فرا گرفت و بعدها در رشته‌های مختلف دیگر آموزش دید. هلن کلر در سال  ۱۹۶۸ در سن ۸۸ سالگی و بعد از یک عمر زندگی پرثمر درگذشت"

 

 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۴

هر چه انسان تر باشیم زخم‌ها عمیق‌تر خواهند بود، هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت ، بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی‌های‌مان بیشتر خواهد شد . شادی‌ها لحظه‌ای و گذرا هستند ، شاید خاطرات ِ بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند ؛ اما رنج‌ها داستانش فرق می‌کند ، تا عمق وجود آدم رخنه می‌کند و ما هر روز با آنها زندگی می‌کنیم ؛ انگار که این خاصیت انسان بودن است.

 

"اوریانا فالاچی، روزنامه نگار و نویسنده ایتالیایی (1929-2006)"

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

این کتاب که رمانی به زبان ایتالیایی است برخلاف اسمش نامه نیست بلکه گفتگوهای زنی باردار با فرزند درون شکمش می باشد. فالاچی از زبان زنی باردار خصوصیات دنیایی که در آن زندگی کرده است را برای فرزند درون شکمش بازگو می کند.

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۱

به چشم هات اعتماد نکن. اون‌ها فقط محدودیت‌ها رو نشون میدن.

با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که می‌دونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست!

برگرفته از کتاب جاناتان مرغ دریایی

اثر ریچارد باخ

 

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۱

اگر زمان منتظر ما می‌ایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقص‌های کمتری را تجربه می‌کردیم. نمی‌دانم زندگی بدون واژه‌ی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟

برگرفته از کتاب تنهایی پر هیاهو

اثر بهومیل هرابال

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۴:۳۸

این روزها مردم؛

قیمت همه چیز را می دانند؛

ولی ارزش هیچ چیز را نمی دانند ...

"اسکار وایلد"

 

 

 

اسکار وایلد، نویسنده و شاعر ایرلندی (1900-1845)، در دوران زندگی اش آثار جاودانه ای را خلق کرد. سخنان زیبای اسکار وایلد در کنار کتاب هایش دلیل شهرت و محبوبیت او می باشد. مشهورترین اثر وی مجموعه داستان های شاهزاده خوشبخت (و پرستوی کوچولو) است.

 

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۹

رمان سیذارتا اثر هرمان هسه شبیه حکایت شیخ صنعان اثر عطار است. درونمایه ی هر دو اثر حستجوی کمال و طی طریق از کمال ظاهری به مرتبه ای ازکمال واقعی است. سیذارتا و شیخ صنعان که هر دو دارای مقام و مرتبه ای از کمال هستند، در جستجوی کمال واقعی همه چیز را ترک می کنند و به جستجو می پردازند. 

سیذارتا پسر برهمنی است که در کرانه رودخانه و در کنار زورق ها پرورش می یابد و به درس های پدر و فرهیختگان و افراد دانا گوش می دهد. پدر از این که پسرش ولع یادگیری دارد بسیار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سیذارتا. اما سیذارتا احساس رضایت نمی کند او باید خویشتن خویش را می یافت. بنابراین از خانه ی پدری می رود تا شمن شود و به ریاضت بپردازند. سیذارتا تنها یک هدف داشت؛ تهی شدن از هر چیز: از آرزو، شادمانی و از رنج و اگر به نفس غلبه می کرد، همه چیز در او بیدار می شد و در خویشتن خویش غرق می شد و سیذارتا غرق شدن در خویشتن خویش را از شمن ها آموخت. حس ها و خاطرات را در خود می کشت و به جانور و سنگ تبدیل می شد، اما دوباره به خود می آ مد، هزاران بار از خود گریخته بود ولی بازگشت او اجتناب ناپذیر بود.

سیذارتا این بار تصمیم گرفت به محل اقامت بودا برود و شاگرد او شود. بودا طریقه رهایی از رنج را یعنی رهایی از رنج این جهان و زندگی را آموزش می داد.کسانی که راه بودا را پیش گرفته بودند، رستگار می شدند. ولی سیذارتا آنجا را هم ترک کرد و راه خویش را دنبال کرد.

این بار سیذارتا با زنی زیبا (کاملا) آشنا می شود و زندگی مادی را تجربه می کند. در کنار این زن، دوست داشتن، مهرورزی و خوشی ها را می آموزد تا اینکه شبی خوابی می بیند و این زمانی است که تقریباً جوانی اش سپری و موهایش سفید شده است. روزی خواب می بیند که پرنده ای که این زن زیبا داشت در لانه اش مرده و سیذارتا آن را بیرون می آورد و دور می اندازد. گویی هر چه در درون خود، نیکی داشته، بیرون ریخته است و ترس وجودش را فرا می گیرد و حس می کند تمام زندگی اش را بیهوده سپری کرده است.بعد از این خواب، آن زن را ترک می کند. سیذارتا دیگر به مرگ خود راضی بود و حاضر نبود بیش از این بار زندگی بی محتوای خود را به دوش بکشد، اما در ساحل رودخانه ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان می افتد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا می خواند. بالاخره سیذارتا در ساحل رودخانه اقامت می کند. روزی افرادی از رودخانه می خواهند عبور کنند تا نزد بودا بروند؛ زیرا او در بستر مرگ است و یکی از آنها زن زیبا با پسرش است که جزء رهروان بودا شده است. این پسر در واقع پسر خود سیذارتا است، اما در راه این زن زیبا دچار مارگزیدگی می شود و می میرد و سیذارتا پی می برد که پسربچه، پسر خود او است. پسر را نزد خود نگه می دارد، اما چون پسرک به آن زندگی عادت نداشت سیذارتا را رها می کند و از آنجا می رود. سیذارتا به دنبال او می رود ولی او را پیدا نمی کند و باز می گردد، وقتی نگاهش به آب رود می افتد، با دیدن چهره ی خود به یاد پدرش می افتد و روزی را به یاد می آورد که پدرش را رها کرد و به زاهدان پیوست و پی می برد که پدرش نیز همان درد را چشیده بود که او اکنون برای پسرش می کشد. سرانجام سیذارتا با گوش سپردن به آوای رود، آرامش درونی خود را باز می یابد و درمی یابد که اگرچه آب همواره در گذر است، اما همیشه نیز پابرجا است. این درس بزرگی برای سیذارتا است. او اکنون راه رستگاری را یافته است.

 

شیخ صنعان پیری صاحب کمال و پیشوای مردم زمانه خویش بود. او قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت و هرکس به حلقهٔ ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه بی‌حد به‌جا می‌آورد.

شیخ حدود پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار معنوی به مقام کرامت رسیده بود شیخ چند شب پیاپی خواب می‌بیند که مقیم روم شده و بر یک بت سجده می‌کند. شیخ با مریدانش به روم سفر می‌کند و در آنجا دختری مسیحی را می‌بیند و عاشق او می‌شود. شیخ بیش از یک ماه برای وصال دختر عجز و لابه می‌کند. دختر برای شیخ چهار شرط می‌گذارد:

سجده کردن بر بت، سوختن قرآن، نوشیدن خمر و دست شستن از ایمان

شیخ علاوه بر اجرای این شروط، یکسال نیز به جای کابین دختر برای او خوکبانی می‌کند ( عطار می خواهد این نکته را یادآوری کند که در وجود هرکس خوک های بسیاری هست که تا آن ها را نکشد، رها و پاک نمی شود) مریدان از بازگشت شیخ ناامید می‌شوند و به دیار خود باز می‌گردند. یکی از مریدان که در سفر با شیخ نبوده به امید بازگشت شیخ به روم سفر می‌کند و در آنجا ۴۰ روز برای شیخ به دعا و تضرع می‌نشیند. سرانجام پیامبر اسلام را در خواب می‌بیند و مژده بازگشت شیخ را می‌گیرد. شیخ سرانجام از قید عشق دختر آزاد می‌شود.

در هر دو داستان عشق جایگاه ویژه ای دارد و آغاز تحولات اساسی با عشقی زمینی آغاز می شود و به سرانجام می رسد. شیخ صنعان را عشق دختر مسیحی از پیله ی بی گناهی و زهد خود بیرون می کند و پایمردی او در این عشق است که او را از هر چه دارد رها می سازد. در واقع زاهد خداپرست با اطاعت از انسان مورد علاقه ی خود و ترس از خشم وی و تلاش برای جلب رضایتش همان رفتاری را که لازم است در برابر خداوند داشته باشد پیشاپیش تمرین می کند. در رمان سیذارتا نیز کاملا داشتن پول و کار کردن نزد بازرگان را برای سیذارتایی که از زندگی عادی علاوه بر حقارت، احساس کراهت و گناه نیز دارد، شرط می کند.

نکته ی آخر این که سیذارتا لذت های مادی و معنوی را  می چشد ولی احساس سعادت نمی کند. تنها آن زمان که رنج های دنیوی و مردمی را با تمام وجود احساس می کند به روشن بینی و درک سعادت نایل می شود. شیخ صنعان لذت های معنوی را به تمامی داشت و در حرم امن الهی معتکف بود، اما او می توانست به مرتبه ای بالاتر از کمال دست یابد. در این راه او باید رنج را بیازماید و در این آزمایش، مرتبه و مقام و همه ی لذت های خویش را از دست بدهد و پست ترین مراتب زندگی را از سر بگذراند. وضعیت شیخ صنعان یادآور وضعیت آدم در بهشت است و برای کمال و آزموده شدن در راه کمال باید رنج های مرتبه ی خاک را بچشد. مریدان در این میان جماعت فرشتگان درونی و بیرونی اند و آن مرید صادق و کارآزموده قلب آدم است که روزنه ای از امید را به خورشیدی تابان از بخشش الهی بدل می کند. 

منابع:

نشریه ادبیات تطبیقی سال سوم، شماره 6، تابستان 1391

ویکی پدیا، دانشنامه آزاد

 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۶

کائنات وجودی واحد است. همه کس و همه چیز با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را در آوری، مبادا دیگری را مخصوصاً اگر از تو ضعیف تر باشد بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی در آن سر دنیا ممکن است همه انسان ها را اندوهگین کند و شادمانی یک تن همه را شاد کند.


"الیف شافاک"

برگرفته از کتاب: ملت عشق

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۷

من می خواهم بدانم که ... راستی راستی

زندگی یعنی این که توی یک تکه جا ...

هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ؟!...

یا این که طور دیگری هم...

توی دنیا می شود زندگی کرد؟ ...

برگرفته از کتاب ماهی سیاه کوچولو 

نوشته ی صمد بهرنگی

۲۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۴

عزیز می گه:

مردها، هر قدر هم که بزرگ بشن و باسواد بشن و پولدار بشن باز هم مثل بچه ها هستن؛

زود قهر می کنن زود پشیمون می شن زود هم آشتی می کنن؛

ممکنه جلوی زنا چیزی نگن اما تنها که شدن شروع می کنن به بغض کردن؛

برای همینه که کسی گریه مردها رونمی بینه؛

زن ها هر چقدر کوچیک باشن؛ اما مادرن و پناه مردها هستن؛

حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستند ...

 

برگرفته از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"

نوشته ی مصطفی مستور
صفحه ی 87 نشر مرکز 1379
 
۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۶

ادعا می شود که کتاب "امام حسین و ایران" توسط مستشرق آلمانی به نام کورت فریشلر "Kurt Frischler" نوشته شده و آقای ذبیح الله منصوری این کتاب را به زبان فارسی ترجمه کرده است.

 

 

این اثر که زندگی امام حسین (ع) و قیام امام را مورد بررسی قرار داده بیشتر شبیه داستان نویسی است تا یک کتاب تاریخی. در یک کتاب تاریخی وجود منابع معروف و معتبر از واجبات است، اما بیشتر مطالب تاریخی این کتاب بدون مأخذ است و منبعی هم که ذکر شده قابل اعتماد نیست. نویسنده در این کتاب تحلیل هایی را مطرح کرده که نشان دهنده ی عدم اطلاع کافی ایشان از تاریخ و وقایع کربلاست و به نظر می رسد که تلاش کرده تا بعضی از ظلم هایی را که در حق خاندان پیامبر (ص) روا داشته شده، توجیه و نیروهاى یزید را از آن قساوت ها تبرئه کند. به عنوان مثال نویسنده در مورد قیام عاشورا و نحوه ی رویارویی سپاهیان امام حسین علیه ‏السلام و لشگریان ابن ‏زیاد نوشته است:

"... اما می‏دانیم که ساحل رودخانه از طرف سربازهای عمر سعد اشغال شده بود نه برای این که مانع از این شوند که کاروان حسین علیه ‏السلام از آب رودخانه استفاده نمایند بلکه نگذارند که کاروان حسین علیه‏ السلام در ساحل غربی راه، از میدان جنگ عقب نشینی کنند"

همچنین به استناد نویسنده، فاطمه دختر امام حسین (ع) که ملقب به «حورالعین‌» بود در سال 60 هجری به نمایندگی از امام حسین (ع) به ری آمد و در جلسه‌ای که در باغ بهار تشکیل شد، با جمعی از بزرگ زادگان ایرانی از قبیل گیو پسررستم فرخزاد و کارن و توژ سپهبدان مازندران و گیلان شرکت نمود و در جای دیگری عنوان شده که عباس بذایی بچه اردبیل با پتک آهنگریش در دفاع از مسلم بن عقیل به سربازان ابن زیاد حمله کرده و شهید شده.

سؤالی که در این جا مطرح می شود این است که دختر امام حسین (ع) با توجه به سنی که داشتند در ری چه کار می کردند؟ شاید وجود کوه بی بی شهربانو در ری نویسنده را به این تخیل رسانده، اما بچه ی اردبیل و حضورش در کوفه دیگر چه صیغه ای است؟

و جالب تر از همه ی این نکات این که مترجم از آقای کورت فریشلر، نویسنده ی خیالی این کتاب، با عنوان مورخ و مستشرق مشهور نام می برد در حالی که ایشان تنها یک روزنامه نگار اتریشی بودند که رمان های متعددی با موضوعات مختلف نوشتند در ضمن باید اعتراف کنم هیچ کتاب آلمانی تحت عنوان „Imam Hussein und Iran“  که آقای منصوری اشاره کردند، نوشته نشده . حالا چه کسی این کتاب را نوشته و چه دستی در کار است فقط خدا می داند. 

۳۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۷

زندگی نامه فرانتس کافکا

فرانتس کافکا ، نویسنده ی شهیر آلمانی زبان ، در سال 1883  در پراگ  به دنیا آمد. خانواده اش از یهودیان ساکن آلمان بودندکافکا در مدرسه ابتدایی ملی آلمان تحصیل و از مدرسه ملی علوم انسانی این کشور فارغ‌‌‌التحصیل شد و در سال 1901 دیپلم گرفت. پس از آن در دانشگاه جارلز پراگ در رشته شیمی شروع به تحصیل کرد اما این انتخاب فقط 2 هفته به طول انجامید و وی رشته اش را تغییر داد و در دانشگاه «فردیناند کارلز»  شروع به تحصیل در رشته حقوق نمود و در سال ۱۹۰۶  در این رشته مدرک دکترا کسب کردکافکا در سال 1907 در  یک شرکت « بیمه سوانح کاری » مشغول به کار شد و تا اواخر عمر نیز به این کار اشتغال داشتپدر کافکا بازرگان و مردی خشک و مستبد بود. در خانواده او  پدر سالاری شدیدی حاکم بود. کافکا در سراسر زندگی اش با مشکلات روحی و جسمی فراوان دست به گریبان بود . وی روحیه ای بسیار حساس و تنی رنجور داشت.  کافکا در سال 1917  زمانی که در برلین بود، به بیماری سل دچار شد و در سال 1924 در اثر همین بیماری درگذشت.

 

خلاصه داستان مسخ

گرگور زامزا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار می‌آید، خوشبخت است که می‌تواند با کار خود برای خواهرش،‌که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار می‌شود، به صورت حشره‌ای غول‌آسا در آمده است، بی‌آنکه این دگرگونی بیرونی به کمترین شکلی روح تشنه نیکی و آکنده از مهربانی‌اش را تغییر داده باشد. چون به انزجاری که در اطرافیان برمی‌انگیزد پی می‌برد، کارش به جایی می‌رسد که برای رهایی از نگاه پدر و مادر و خواهرش زیر تخت خانه خود پناه می گیرد. او دیگر از زباله غذا می‌خورد و به کثافت علاقه‌مند می‌شود و از نور می‌گریزد. همه از او گریزانند و از داشتن چنین حشره کریهی در خانه شرم دارند. تنها پیرزن خدمتکار، که در اصل روستایی است، همچنان به او می‌رسد، گویی هیچ روی نداده است، و هنگامی که برایش پوست سیب می‌آورد، کمی در آنجا می‌ماند و به مهربانی با او گفتگو می‌کنداز آن پس،‌ گرگور دیگر تقریبا از مخفیگاهش خارج نمی‌شود. اما یک شب، به صدای ویولون، آهسته از زیر تخت بیرون می‌آید و چون به سمت نوری که از در باز به درون می‌تابد پیش می‌رود٬ ناگهان خود را در میان جمع خانواده می یابد.

همه با دیدن او وحشت و تنفرشان را ابراز می‌دارند؛ و پدرش، خشمگین، سیبی را به سویش پرتاب می‌کند، سیب به پشتش می‌خورد و لاکش را می‌شکندگرگور، چون به مخفیگاه خویش بازمی‌گردد، آهسته رو به مرگ می‌رود٬ زخمش می‌گندد و بر اثر آن،‌ لاک تکه تکه از بدنش جدا می‌شود. کسی اعتنایی به مرگ او نمی‌کند. تنها خدمتکار جدید زن زمانی که او را همراه خاکروبه‌ها به دور می‌اندازد، آهی از روی دلسوزی می کشد و می‌گوید: «حیوانک، راحت شدی!« 

 

بررسی داستان

کافکا در داستان مسخ (1912) گلایه و شکوه خود را از زمانه و تأثیرات منفی زندگی صنعتی در قبال ارزش های انسانی بیان می کند. نگاه کافکا در مسخ نگاهی به شخصیت خود او در یک جامعه ی سوداگر صنعتی است. کافکا در صدد اثبات مضرات تحولات صنعتی و تأثیرات سوء آن در رفتارهای انسانی است. او رشد جوامع صنعتی را عاملی برای دوری و نادیده گرفتن ارزشهای انسان می داند

در مسخ، پدر خانواده به یک شرکت مقروض است و چون خودش نمی تواند قرضهایش را بپردازد، پسر خود را در این شرکت به کار وا می‏ دارد تا به تدریج قرض‏ های وی پرداخته شود. اما یک روز صبح، گرگور زامزا می‏ بیند که به حشره ‏ای تبدیل شده و دیگر نمی‏ تواند کار کند. به عبارت دیگر گرگور به خاطر خستگی مفرط تصمیم می گیرد که کار نکند و حشره شدن یعنی به کار ادامه ندادن و همرنگ قوانین حاکم نشدن. 

خانواده ی گرگور پیش از این حادثه رفتار بسیار خوبی با او داشتند؛ زیرا او نان آور خانه بود، قرض خانواده را می‏ داد، آپارتمانی مناسب برایشان گرفته بود و قصد داشت خواهرش را به مدرسه عالی موسیقی بفرستد، اما وقتی به حشره تبدیل می‏ شود، یعنی تصمیم می‏ گیرد که دیگر کار نکند، رفتار اعضای خانواده تغییر می کند. گرگور می‏ شنود که پدرش می‏ گوید: «ما یک مقدار پول ذخیره کردیم» اما آنها این پول را از او پنهان کرده بودند! مادرش گفته بود به بیماری تنگی نفس مبتلاست  و نمی تواند کار کند، اما زمانی که او به حشره مبدل می‏ شود، مادر سر کار می رود. خواهر هم می‏ رود و در جایی فروشنده می‏ شود. در صورتی که پیش از این، همه ی پول و قرض‏شان را گرگور بی نوا پرداخت می کرد. حتی زمانی که گرگور می‏ میرد، همه ی آنها جشن می‏ گیرند و به خارج از شهر می روند. داستان غم انگیز مسخ حکایت از تنهایی انسانی دارد که نمی خواهد پیرو و همرنگ فرهنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن باشد و چون گرگور زامزا هنجار شکنی کرده از اجتماع خود طرد می شود. کافکا در مسخ، خود را در نقاب حشره ای به نام گرگور زامزا پنهان می کند و در این قالب جامعه پیرامون خود را به زیر ذره بین نقد می برد. 

«اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیشتر از یک خیال پردازی حشره شناسانه بداند به او تبریک می گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است»

"ولادیمیر ناباکوف"

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵

در یک روز پاییزی در سال  1923 یعنی یک سال پیش از مرگ فرانتس کافکا،   این نویسنده ی شهیر آلمانی زبان در حال قدم زدن در پارک بود که چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود...

 

دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده!
کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت!!!
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا می دونی؟
کافکا هم می گوید: من نامه رسان عروسک ها هستم. عروسک برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه!
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید: نه. تو خونه‌ست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش...
کافکا سریع به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است!

 

 

و این نامه‌ نویسی از زبان  عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد؛ و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند...
و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه ی‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند...

 


این که مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را (به گفته‌ی همسرش دورا) با دقتی حتی بیشتر از کتاب ها و داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است... 

 

 

رمان کافکا و عروسک مسافر بازنویسی این ماجرا‌ست به‌قلم نویسنده‌ای اسپانیایی، ‌جوردی سی‌ئررا‌ ای ‌فابرا‌. جوردی در کافکا و عروسک مسافر می‌نویسد که بعد از خواندن مقاله‌ا‌ی از ‌سزار آیرا‌ با عنوان عروسکِ مسافر‌ علاقه‌مند می‌شود این داستان را بنویسد؛ داستانی که ‌دورا دیمانت‌ (همسر کافکا) بازگو کرده است. متن این داستان شاعرانه است و خیال انگیز. داستانی درباره‌ی پذیرش واقعیت‌های سخت زندگی، طعم خوب دل‌ بستگی و جست‌وجوی بهانه‌هایی کوچک برای شادی و امیدواری. این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده است.

 

زیبا نوشت:

هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این
نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی
خود هروقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم،
مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش
احساس کرده ام... (چارلز مورگان)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۷

صدیقه (روح انگیز)  سامی‌نژاد سوم تیرماه سال 1295 در بم به دنیا آمد. در خردسالی پدرش را از دست داد. وقتی 13 ساله بود در پی حادثه ای زمین می خورد و نیاز به عمل جراحی پیدا می کند. خانواده ی صدیقه او را به عقد یکی از اقوام خود به نام "دماوندی" در می آورند تا برای عمل جراحی او را با خود به هندوستان ببرد. در همین دوران که در هندوستان زندکی می کرد قبول کرد تا در فیلم دختر لر (اولین فیلم ناطق ایران) در نقش گلنار بازی کند و به نخستین زن بازیگر سینمای ایران بدل شود.

 


 

عبدالحسین شیرازی معروف به سپننتا (بازیگر نقش جعفر) در زمانی که هیج تشکیلاتی برای سینمای ایران وجود نداشت فیلم دختر لر را در سال 1312 در کمپانی امپریال بمبئی هندوستان ساخت. این فیلم بر اساس داستان "جعفر و گلنار" *بود. زمانی که سپنتا در هندوستان بود، با "اردشیر ایرانی" که یک کمپانی فیلم داشت، آشنا شد. در این کمپانی، اولین فیلم ناطق هندی ساخته شده بود و این آشنایی و بازدید سپنتا از آن جا، او را به فکر انداخت که چرا فیلمی به زبان فارسی نداریم؟ اما مهمترین چالش سپنتا یافتن بازیگر زن در نقش گلنار بود، زیرا با توجه به تعصبات مذهبی آن دوران هیچ خانواده ی ایرانی اجازه ی حضور زنان و دخترانش را در برابر دوربین سینما نمی داد. پس از مدتی سرگردانی  صدیقه، همسر یکی از دست اندرکاران پشت صحنه به نام آقای دماوندی به سپنتا اعلام کرد که حاضر به بازی در فیلم اوست. امابه خاطر لهجه ی غلیظ کرمانی صدیقه ناچار شدند فیلم نامه را تاحدودی تغییر دهند , در نهایت هم لهجه ی کرمانی او ( که در دیالوگ به یاد ماندنی" تهرون می گن جای خیلی قِشنگیه , ولی مردمش بِدن " کاملا نمود داشت ) با نام فیلم که دخترلربود در تضاد ماند.


در جریان فیلم برداری صدیقه از اسب افتاد و پاشنه ی بلند کفشش در شکمش فرو رفت و با آسیبی که به رحمش رسید تا پایان عمر باردار نشد .خانم سامی نژاد دو سال بعد در یک فیلم دیگر از سپنتا به نام شیرین و فرهاد بازی کرد که با جدایی از شوهرش هم همراه شد .پس آن صدیقه با نصرت الله محتشم بازیگر تئاتر ازدواج کرد که آقای محتشم در بازگشت از هندوستان غیابی او را طلاق داد ( محتشم پس از آن با خانم ژاله علو ازدواج کرد) صدیقه پس از ۱۸ سال زندگی در هندوستان به ایرانی بازگشت که از نخستین بازیگر زنش به خوبی استقبال نکرد . خانواده ی صدیقه برخورد نامناسبی با وی کردند و نسبت به بازی او در سینما به شدت اعتراض کردند. در کوچه و خیابان هم مردم برخوردهای توهین آمیز بی شماری با او داشتند و حتی چند مورد کسانی تلاش کرده بودند به او حمله کنند .پس از آن وی قید بازی در سینما را می زند و خانه نشین می شود . فقط یک بار در سال ۱۳۴۹ حاضر شد برای فیلم "سینمای ایران: از مشروطیت تا سپنتا" دربرابر دوربین چند دقیقه ای از خودش و زندگی هنری اش سخن بگوید. صدیقه در این فیلم بر مصایبی که در طی آن دوران بر او گذشته بود به تلخی گریست. در این چهره‌ی درهم شکسته و غم‌ زده دیگر هیچ نشانی از آن دختر شاد و سرحال فیلم دختر لر نبود.  

صدیقه سامی‌نژاد پس از بازگشت به ایران، گواهی‌نامه سیکلش را گرفت و در وزارت بهداری به عنوان پرستار مشغول به کار شد و در تهران اقامت گزید. او پس از مدتی کار پرستاری را به کنار گذاشت و از طریق اجاره دادن طبقه اول خانه‌ی دو طبقه‌ای که خریده بود، گذران زندگی می‌کرد. در سال ۱۳۳۹ سومین ازدواج صدیقه شکل می گیرد که ۱۰ سال دوام می آورد . پس از ازدواج مجدد همسر سوم, سامی نژاد او را ترک می کند و به گوشه ای می خزد و بدون ارتباط با هیچ کس ( حتی فامیل نزدیکش ) زندگی می کند. او به مناسبت آسیبی که سر صحنه ی دختر لر دیده بود هرگز فرزندی هم نداشت و این امر به بیشتر تنها ماندنش کمک می کرد. مشکلات مالی و تنهایی باعث می شود که درسال ۶۴ خانه اش را بفروشد به طبقه ی پایین خانه ی خواهر زاده اش نقل مکان کند .


در ۱۰ اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در حالی نخستین بازیگر زن این مرز و بوم در فقر و تنهایی از دنیا رفت به دلیل گوشه گیری زیادش همه ی اهالی سینما و خبرنگاران تصور می کردند که او سالهاست مرده.

روحش را به فاتحه ای میهمان کنیم

 

 *  خلاصه داستان: جعفر مأمور سرکوبی راهزنان می شود و در جریان مأموریت با دختری به نام گلنار آشنا شده و به وسیله او محل اختفای قلی خان رئیس راهزنان راه یافته و آن ها را از بین می برد و سپس با دختر مورد علاقه اش ازدواج می کند.

 

منابع:

 

 

http://www.parsaveh.com/

http://www.irannaz.com/news_detail_15737.html

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D9%88%D8%AD%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%D8%A7%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF

http://www.aparat.com/v/usmtx/%D8%B1%D9%88%D8%AD_%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%D8%A7%D9%85%DB%8C_%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱