هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

سلام
قدمتون به روی چشم ^_^
این وب متعلق به شماست.
کپی از مطالب و تصاویر هم آزاد
ممنون از بازنشرتون :)

بایگانی

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

کنار این قطار ایستاده ام

و همچنان

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۸

دلت شاد و لبت خندان بماند
برایت عمرجاویدان بماند
خدارا می دهم سوگند بر عشق
هرآن خواهی برایت آن بماند
به پایت ثروتی افزون بریزد
که چشم دشمنت حیران بماند
تنت سالم سرایت سبز باشد
برایت زندگی آسان بماند
تمام فصل سالت عید باشد
چراغ خانه ات تابان بماند

عید نوروز بر شما دوستان گرامی پیشاپیش مبارک

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۳۷

بشر برای هر پدیده ای دز ذهن خود واژه و معنایی آفریده است. این واژگان به مرور زمان چنان تکراری می شوند که مفاهیم آن دیگر برایمان جلوه ی خاصی ندارند. هنجارگریزی شکستن ساختارهای ذهن است. هر جا ساختاری شکسته شود ما با پدیده های بیگانه و ناآشنایی روبرومی شویم و سعی می کنیم از نو و در قالب جدید آنها را بشناسیم. سهراب در اشعارش از نگاه کهنه و قدیمی مردم  نسبت به پدیده های هستی انتقاد می کند و تلاش می کند تا دید تازه ای از طبیعت ارائه کند:

"من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم (منظور سهراب از بازترین پنجره، تازه ترین نگاه است)

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت"

تکراری شدن و عادی شدن پدیده ها، هستی آنها را پنهان می کند. این هشداری است که سهراب به ما می دهد. انقدر کلاغ و باغچه و گل دیدیم که دیگر اعتنایی به وجودشان نمی کنیم و برایمان جذابیتی هم ندارد. کاش بتوانیم مانند سهراب از بازترین پنجره ها به حقیقت هستی نگاهی نو بندازیم و تفسیر تازه ای از هستی و اشیا ارائه کنیم و خود را از عادت های زبانی وروزمرگی های زندگی برهانیم و بدانیم که حیات یک راز بزرگ است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۰۰:۵۳


خوب است آدمی
جوری زندگی کند که
آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که
آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم،
آمده ایم تا ببخشیم،
آمده ایم تا عشق را؛ ایمان را، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم.
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر می شود و بس!
بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۵۰

گفتند

خانه ی تو در مسیر رودخانه است

و من سوار بر قایقم پارو زدم

کم کم نیزارها، مرغ آبی ها محو شدند

جیغ مرغ های دریایی و سوت  کشتی ها

جای آواز قورباغه را گرفتند

گفتند

خانه ی تو آن طرف دریاست

قایق من کوچک بود و خسته

قلبم اما برای تو بزرگ و تپنده

قایق را رها کردم

و دل به دریا زدم

"محسن حسینخانی"

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۲۷

زمین خوردن شکست نیست

شکست زمانی به سراغت می آید

که در همان جایی که زمین خوردی بمانی!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۱

اولین بار این جمله رو در کتاب شفای زندگی (نوشته ی لوییز هی، ترجمه ی گیتی خوشدل) خوندم. در صفحه ی سی ام کتاب آمده است:

"هرگاه بیماریم، باید در دل خود جستجو کنیم و ببینیم که چه کسی را باید ببخشیم و همه ی امراض از عدم بخشایش ناشی می شوند. عفو و بخشایش هرکس را دشوارتر می یابید، هم اوست که باید بیش از هرکس دیگر رهایش کنید"

این جمله به معنای تأیید رفتار زشت افرادی که باعث رنجش ما شدند، نیست، بلکه فقط برای شفای خودمون از انواع بیماری ها لازم هست که گذشته رو رها کنیم و تک تک افراد رو ببخشیم. احمقانه نیست که در لحظه حاضر، به خاطر این که یکی در گذشته ی دور آزارمون داده، خودمونو مجازات کنیم؟! پس شما هم مثل من امتحان کنید و نام افرادی که بهتون بدی کردند رو از ذهنتون بیرون بیارید و اونا رو ببخشید:

"تو را عفو می کنم که آن گونه که من می خواستم نبودی. تو را می بخشم و آزاد می کنم" (همان)

باور کنید نتیجه فوق العاده است چنان احساس آرامشی بهتون دست میده که تا حالا تجربه نکردید. نفرت، انتقاد از دیگران، احساس گناه و ترس چهار عامل اصلی مشکلات و انواع امراض در زندگی هستند. اگه قبول کنیم که خودمون صد در صد مسؤول همه چیز زندگی مون هستیم دیگه جایی برای سرزنش کردن دیگران باقی نمی مونه.

«هر رویدادی که در زندگی ما پیش می آید، بازتاب تفکر درونی ماست.» (همان 28)

پیشنهاد می کنم دوستانی که این کتاب رو تا حالا نخوندن حتما با ترجمه خانم خوشدل تهیه کنن و بخونن که واقعا مفید و باعث باز شدن دریچه ی جدید در زندگیشون میشه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۰۵

کیستی که من جز او

نمی بینم و نمی یابم

دریای پشت کدام پنجره ای؟

زندگی را دوباره جاری نموده ای

پرشور

زیبا

و

روان ...

(احمد شاملو)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۶

خوشبختی

همیشه داشتن چیزی نیست.

خوشبختی گاهی لذت عمیق

از نداشته هاست!

"یک نوع رهایی" که شبیه هیچ چیز نیست و گاهی ساده و غیر قابل تصور است.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۳:۴۲

بخشی از روند بزرگ شدن این است که یاد بگیریم

و مطمئن شویم که دریافت ما از واقعیت صرفاَ مبتنی

بر ذهنیات خودمان نباشد

"دیوید لوبتان"

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۵۰

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز

دانش آموزان عالم را همه دانا کند

ابتدا قانون آزادی نویسد بر زمین

بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند

فرا رسیدن ماه محرم را تسلیت عرض می کنم

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۴

و من گریخته ام؛

و در پی من صیادها؛

و فرا رویم دام ها؛

یا ضامن آهو؛

من یقین دارم دستان تو تنها سهم آهو نیست ...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۵

سنگین ترین باری که با خود حمل می کنیم

افکار ذهنمان است

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸

ملا نصرالدین (شخصیت داستانی و بذله گو) تنها مختص ایران یا مشرق زمین نیست؛ بلکه در هر فرهنگی با نامی خود را نشان می دهد. مثلا در ترکیه از او با نام "خوجا"، در کشورهای عربی "جحا"، در ایران "ملا"، در یونان "خجه" و در کشور آلمان نیز "تیل اویلن اشپیگل" یاد می کنند.

تیل اویلن اشپیگل قهرمان ملی و بذله گوی آلمان است. حکایات خنده دار وی در زبان و ادبیات آلمانی شوانک "Der Schwank" نامیده می شود که یک حکایت کوتاه، خنده دار و اغلب خشن است و به قصد تربیت ارائه می شود. کتاب اویلن اشپیگل اولین بار توسط هرمان بُته  نوشته و در سال 1511/12 میلادی منتشر شد. این کتاب حاوی 96 حکایت است.

حکایت شانزدهم

یک روز تیل به مردم گفت که فردا به بالای بلندترین ساختمان می رود و از بالکن آن پرواز می کند. روز موعود همه ی مردم شهر از پیر و جوان جلوی ساختمان جمع شدند تا ببینند که او چگونه پرواز می کند. تیل در بالکن ساختمان ظاهر شد و دستانش را طوری تکان داد که انگار آماده ی پرواز است. مردم با چشم و دهانی باز از تعجب او را نظاره می کردند و منتظر پروازش بودند و فکر می کردند که او واقعا می خواهد پرواز کند. در همین اثنا تیل یک مرتبه شروع به خندیدن و مسخره کردن مردم کرد و گفت: " فکر می کردم در این دنیا احمق تر و دیوانه تر از من یافت نمی شود؛ اما حالا می بینم که همه ی شما مردم شهر از من دیوانه ترید چون اگر همه ی شما به من می گفتید که قصد پرواز دارید من هرگز باور نمی کردم. ولی شما به حرف یک دیوانه اعتقاد دارید. من نه پرنده هستم نه بال و پری برای پرواز دارم پس چگونه می توانم پرواز کنم. این را گفت و از بالکن پایین آمد. مردم با خود گفتند: "اگر او براستی دیوانه هم باشد این جا حقیقت را گفته است".

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۶

گاهی میان مردم در ازدحام شهر

غیر از تو

هر چه هست

فراموش می کنم!

فریدون مشیری

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۳۰

رمضان رفت و دلم حس غریبی دارد

چند روزیست از این سفره نصیبی دارد

عید فطر آمد و صد شکر اجل مهلت داد

ثانیه ثانیه اش شور عجیبی دارد

عید سعید فطر بر شما دوستان مبارک

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۶

قایقت شکست؟

پارویت را آب برد؟

تورت پاره شد؟

صیدت دوباره به دریا برگشت؟
غمت نباشد چون خدا با ماست!
هیچ وقت نگو از ماست که برماست!
بگو خدا با ماست.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۷

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدماما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟ 
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...

یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...

 

"عرفان نظر آهاری"

از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۸

چه خوب است که انسان بعضی وقت ها به تماشای سحر برود تا با همه ی وجود، باور کند که آفتاب بی گمان خواهد آمد
 

                                                       "فلورانس اسکاول"                                                                    
 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۱۰