دلم افتاده توی حیاط شما...
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار، مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، و میگویم:
« دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ... من این بازی را ادامه میدهم،و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم. من این بازی را ادامه میدهم ...
"عرفان نظرآهاری"
چقدر قشنگ بود :)) مررسی :*