باران چقدر باید بباری تا دریا شوم؟
چند هزار درخت باید در من بروید تا جنگل شوم؟
روح سبز و ساحلی من در من نمیگنجد.
شبها ماسه ها را در آغوش میگیرم اما خوابم نمی برد!
کاش میدانستم چقدرخوب بودن نیاز است تا پروانه شدن.
شالیها را درو کردند و پاییز شد
امسال هم نیاموختم چگونه شالیزار شوم.
چقدر بخشش نیاز است تا تکه ای ازخدا شوم؟
آنقدر قالبم کوچک شده که از خدا شدن هم ارضا نمیشوم.
اینجا جای من نیست
بالهایی برای پریدن میخواهم...
"امین آزاد"
پزشک و جراح مشهور، دکتر ماندگار روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت . بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که یکی از موتورهای هواپیما از کار افتاده و مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . بعد از فرود دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ یکی از کارکنان گفت : "آقای دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است." دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .کنار کلبه توقف کرد و در زد ، صدای پیرزنی راشنید : "بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …" دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .پیرزن خنده ای کرد و گفت : "کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، پیرزن هرزگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد . پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت : "به خدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود." پیرزن گفت : شما مهمان هستید و مهمان حبیب خداست. من شرمنده هستم که چیز زیادی برای پذیرایی ندارم .شکر خدا تا کنون همۀ دعاهایم مستجاب شده بجز یک دعا." دکتر گفت : چه دعایی؟ پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است. نه پدر دارد و نه مادر، پدر و مادرش در تصادف از دنیا رفتند و این دختر بچه جز من کسی را ندارد. اکنون به یک بیماری دچار شده. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی هست بنام دکتر ماندگار که قادر به علاجش هست. اما در خارج زندگی می کند و سالی یکی دوبار به ایران می آید ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل است و من با وضعیتی که دارم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم .می ترسم از دست برود پس از خدا خواستم که خودش کمک کند. دکتر ماندگار در حالی که گریه می کرد گفت :
به خدا که دعای تو ، هواپیما را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا این که من را به سوی تو بکشاند. و من هرگز باور نداشتم که خدای عزوجل با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند. و به سوی آنها روانه می کند.
وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا.
"هر که تقوای الهی پیشه کند، خدا برای او راه برون رفتی از سختی ها و مشکلات قرار می دهد و ازجایی که گمان نمی برد روزی او را می رساند، و هر کس بر خداوند توکل کند او را کافیست، همانا خداوند کار او را به کمال می رساند، خداوند برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است."
در این دنیا همه چیز دست خود آدم است
آدمیزاد حکایتی است
می تواند همه جور حکایتی باشد
حکایت شیرین...حکایت تلخ...حکایت زشت...
"سیمین دانشور"
بهار که پرستوها می آیند من کوچ می کنم.
مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته می شکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
و خداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
و نیلوفر.
تو را هم می برم نیلوفر
اما آنجا مرداب نیست.
آنجا آسمان هم دریایی ست.
بهار که بیاید من می روم و نارنجها بهاری می شوند.
می روم به جایی که هر قطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجا هوا آبی ست
خدا آبی ست
و چشمهای من انعکاس دنیایی لبریز از آبی ست.
"امین آزاد"
دیدی نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن می کند و درون تنور می گذارد؟!!
چه اتفاقی می افتد؟! خمیر به سنگ ها می چسبد!
اما نان هرچه پخته تر شود، از سنگ ها جدا می شود...
حکایت آدمها همین است، سختی های این دنیا حرارت تنور است، و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کند و هرچه انسان پخته تر می شود سنگ کمتری به خود می گیرد سنگ ها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من، خانه من، کارخانه من...
آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگ ها را از آن می گیرند!
خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته می شود که به هیچ سنگی نمی چسبد!
تو در زندگی به چه چسبیده ای؟ سنگ وجود تو کدام است؟؟
من نمی توانم خدا را در بیرون از انسان بیابم...
اگر مطمئن بودم می توانم خدا را در غاری در هیمالایا پیدا کنم،
بی درنگ به آن جا می رفتم
اما می دانم که خدا تنها و تنها در دل انسان ها جا دارد
"گاندی"
تو شاهکار خالقی....
تحقیر را باور نکن....
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......
زیبا و زشتش پای توست......
تقدیر را باور نکن.....
تصویر اگر زیبا نبود.......
نقاش خوبی نیستی......
از نو دوباره رسم کن.......
تصویر را باور نکن....
خالق تو را شاد آفرید.....
آزاد آزاد آفرید......
پرواز کن تا آرزو........
زنجیر را باور نکن........
"مهدی جوینی"
تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به تاراج می برد اندیشههای منفی خود او است.
"فلورانس اسکاول شین"
تا عاقل کنار آب به دنبال پلی می گشت
دیوانه پا برهنه از آب گذشت . . .
"سهراب سپهری"
اینان بر ستیزه جو و آزارگر خویش نام خدا نهاده اند
این است خداپرستی قهرمانانه ی آنان!
اینان برای عشق ورزیدن به خدای خویش جز دار زدن انسان راهی نمیدانند!
"فردریش نیچه"
سوال این نیست که چه کسی قرار است به من اجازه بدهد،
سوال این است که چه کسی قرار است جلوی مرا بگیرد
"آین رند"
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمی دهند.
"البرت انیشتین"
ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻓﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
"ﺁﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ"
فقر همه جا سر می کشد .......
فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست .....
طلا و غذا نیست .......
فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی راخرد می کند ......
فقر، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر، همه جا سر می کشد ........
فقر، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ...
فقر، روز را " بی اندیشه" سر کردن است
"دکتر شریعتی"
سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد:
نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی.
"هنری جیمز"