هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

سلام
قدمتون به روی چشم ^_^
این وب متعلق به شماست.
کپی از مطالب و تصاویر هم آزاد
ممنون از بازنشرتون :)

بایگانی

۲۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسیاری از مردم کتاب «شازده کوچولو» اثر آنتوان دو سنت اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی ها جنگید و کشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم سنت اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او می نویسد:

«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم از میان نرده‌ ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.»

فریاد زدم: «هی رفیق کبریت داری؟»

به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟

شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دل های ما را پر کرد می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید: «بچه داری؟»

با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش».

او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشم هایم هجوم آورد گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می‌شوند.

چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد.

نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت. بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند! یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

منبع: داستان های کوتاه و پند آموز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹

ممکن است به آرامی راه بروم اما هیچگاه عقب نخواهم رفت؛ مگر زمانی که خود را آماده پرش طول ببینم

"کارل لوئیس، برترین دونده تاریخ"

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۶

هر وقت خسته شدی به دو چیز فکر کن:
 آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا به تو بخندند
 آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا با تو بخندند …

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۳

انسان, در گرمی سوزان "خشم" می تواند ادامه حیات دهد

ولی در انجماد دردناک "بی تفاوتی" امیدی برایش نیست

"ریچارد گالدستون"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن و بگو ماهی‌ها
حوضشان بی‌آب است ...
"سهراب سپهرى"

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵

هر شخصی یک نابغه است. اما اگر شما در مورد یک ماهی بر اساس توانایی اش در بالا رفتن از درخت قضاوت کنید او تمام زندگی اش را با این باور که یک احمق است خواهد گذراند.

" آلبرت انیشتین"

 پ.ن: باور کنید که شما یک نابغه اید کافیست توانایی خاص خود را که یک موهبت الهی ست بیابید ...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۶

تلنگر کوچکی است بــاران
وقتی فراموش می کنیم 
آسمان کجاست ...

 
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴

زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه 
های سفید برای شادی ها. اما زمانی می توان آهنگ زیبایی نواخت
 که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی
"اُنوره دو بالزاک"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۵

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.

 

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

عاشقان سکوت شب را ویران می کردند.

 

اگر براستی خواستن توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند؛

همیشه می توانستند تنها نباشند.

 

اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.

 

اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمی گفتند؛

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمی کردیم.

 

اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم

و هر عادت مکرر را در میان زندان حبس نمی کردیم.

 

اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم هیچ رنجی بدون گنج نبود ...

ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند.

 

اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی؛

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند

اما بی گمان صفا و سادگی می مرد ....

اگر همه ثروت داشتند.

 

اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند؛

و زندگی بی ارزشترین کالا یود ترس نبود؛

زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم ومی خندیدیم؟

کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟

آری بی گمان پیش از این ها مرده بودیم ....

 

اگر عشق نبود اگر کینه نبود؛

قلب ها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند.

 

اگر خداوند؛

یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد

من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم

و تو نیز هرگز ندیدن مرا

آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟

"دکتر شریعتی"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶