زندگی نامه فرانتس کافکا

فرانتس کافکا ، نویسنده ی شهیر آلمانی زبان ، در سال 1883 در پراگ به دنیا آمد. خانواده اش از یهودیان ساکن آلمان بودند. کافکا در مدرسه ابتدایی ملی آلمان تحصیل و از مدرسه ملی علوم انسانی این کشور فارغالتحصیل شد و در سال 1901 دیپلم گرفت. پس از آن در دانشگاه جارلز پراگ در رشته شیمی شروع به تحصیل کرد اما این انتخاب فقط 2 هفته به طول انجامید و وی رشته اش را تغییر داد و در دانشگاه «فردیناند کارلز» شروع به تحصیل در رشته حقوق نمود و در سال ۱۹۰۶ در این رشته مدرک دکترا کسب کرد. کافکا در سال 1907 در یک شرکت « بیمه سوانح کاری » مشغول به کار شد و تا اواخر عمر نیز به این کار اشتغال داشت. پدر کافکا بازرگان و مردی خشک و مستبد بود. در خانواده او پدر سالاری شدیدی حاکم بود. کافکا در سراسر زندگی اش با مشکلات روحی و جسمی فراوان دست به گریبان بود . وی روحیه ای بسیار حساس و تنی رنجور داشت. کافکا در سال 1917 زمانی که در برلین بود، به بیماری سل دچار شد و در سال 1924 در اثر همین بیماری درگذشت.
خلاصه داستان مسخ

گرگور زامزا، که بازاریاب است و از زمان ورشکستگی پدر تنها متکفل مخارج خانواده به شمار میآید، خوشبخت است که میتواند با کار خود برای خواهرش،که شیفته موسیقی است، وسایل ادامه تمرین ویولون را فراهم آورد. گرگور، در پایان شبی آشفته از کابوسهای هولناک، چون از خواب بیدار میشود، به صورت حشرهای غولآسا در آمده است، بیآنکه این دگرگونی بیرونی به کمترین شکلی روح تشنه نیکی و آکنده از مهربانیاش را تغییر داده باشد. چون به انزجاری که در اطرافیان برمیانگیزد پی میبرد، کارش به جایی میرسد که برای رهایی از نگاه پدر و مادر و خواهرش زیر تخت خانه خود پناه می گیرد. او دیگر از زباله غذا میخورد و به کثافت علاقهمند میشود و از نور میگریزد. همه از او گریزانند و از داشتن چنین حشره کریهی در خانه شرم دارند. تنها پیرزن خدمتکار، که در اصل روستایی است، همچنان به او میرسد، گویی هیچ روی نداده است، و هنگامی که برایش پوست سیب میآورد، کمی در آنجا میماند و به مهربانی با او گفتگو میکند. از آن پس، گرگور دیگر تقریبا از مخفیگاهش خارج نمیشود. اما یک شب، به صدای ویولون، آهسته از زیر تخت بیرون میآید و چون به سمت نوری که از در باز به درون میتابد پیش میرود٬ ناگهان خود را در میان جمع خانواده می یابد.

همه با دیدن او وحشت و تنفرشان را ابراز میدارند؛ و پدرش، خشمگین، سیبی را به سویش پرتاب میکند، سیب به پشتش میخورد و لاکش را میشکند. گرگور، چون به مخفیگاه خویش بازمیگردد، آهسته رو به مرگ میرود٬ زخمش میگندد و بر اثر آن، لاک تکه تکه از بدنش جدا میشود. کسی اعتنایی به مرگ او نمیکند. تنها خدمتکار جدید زن زمانی که او را همراه خاکروبهها به دور میاندازد، آهی از روی دلسوزی می کشد و میگوید: «حیوانک، راحت شدی!«
بررسی داستان

کافکا در داستان مسخ (1912) گلایه و شکوه خود را از زمانه و تأثیرات منفی زندگی صنعتی در قبال ارزش های انسانی بیان می کند. نگاه کافکا در مسخ نگاهی به شخصیت خود او در یک جامعه ی سوداگر صنعتی است. کافکا در صدد اثبات مضرات تحولات صنعتی و تأثیرات سوء آن در رفتارهای انسانی است. او رشد جوامع صنعتی را عاملی برای دوری و نادیده گرفتن ارزشهای انسان می داند.

در مسخ، پدر خانواده به یک شرکت مقروض است و چون خودش نمی تواند قرضهایش را بپردازد، پسر خود را در این شرکت به کار وا می دارد تا به تدریج قرض های وی پرداخته شود. اما یک روز صبح، گرگور زامزا می بیند که به حشره ای تبدیل شده و دیگر نمی تواند کار کند. به عبارت دیگر گرگور به خاطر خستگی مفرط تصمیم می گیرد که کار نکند و حشره شدن یعنی به کار ادامه ندادن و همرنگ قوانین حاکم نشدن.
خانواده ی گرگور پیش از این حادثه رفتار بسیار خوبی با او داشتند؛ زیرا او نان آور خانه بود، قرض خانواده را می داد، آپارتمانی مناسب برایشان گرفته بود و قصد داشت خواهرش را به مدرسه عالی موسیقی بفرستد، اما وقتی به حشره تبدیل می شود، یعنی تصمیم می گیرد که دیگر کار نکند، رفتار اعضای خانواده تغییر می کند. گرگور می شنود که پدرش می گوید: «ما یک مقدار پول ذخیره کردیم» اما آنها این پول را از او پنهان کرده بودند! مادرش گفته بود به بیماری تنگی نفس مبتلاست و نمی تواند کار کند، اما زمانی که او به حشره مبدل می شود، مادر سر کار می رود. خواهر هم می رود و در جایی فروشنده می شود. در صورتی که پیش از این، همه ی پول و قرضشان را گرگور بی نوا پرداخت می کرد. حتی زمانی که گرگور می میرد، همه ی آنها جشن می گیرند و به خارج از شهر می روند. داستان غم انگیز مسخ حکایت از تنهایی انسانی دارد که نمی خواهد پیرو و همرنگ فرهنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن باشد و چون گرگور زامزا هنجار شکنی کرده از اجتماع خود طرد می شود. کافکا در مسخ، خود را در نقاب حشره ای به نام گرگور زامزا پنهان می کند و در این قالب جامعه پیرامون خود را به زیر ذره بین نقد می برد.
«اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیشتر از یک خیال پردازی حشره شناسانه بداند به او تبریک می گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است»
"ولادیمیر ناباکوف"