لب های سرخ و طره ی افشان که جای خود؛
دنیا «غزل» نداشت، اگر دختری نبود ...
«محمدمهدی درویش زاده»
لب های سرخ و طره ی افشان که جای خود؛
دنیا «غزل» نداشت، اگر دختری نبود ...
«محمدمهدی درویش زاده»
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد!
"گروس عبدالملکیان"
کاش غم و غصه هم قیمت داشت
مجانی است، همه می خورند!
کاش روی دهانمان کنتوری نصب می شد
و جریمه غصه ها را به حساب آنان می ریختیم
غصه نخوریم مردم!
سیاست مدارها هم روزی بزرگ می شوند و به مدرسه می روند
و دنیا مثلِ گلِ مصنوعی قشنگ می شود
هر چیز مجانی که ارزشِ خوردن ندارد!
"شمس لنگرودی"
آرام می آیم
و از گوشه ی لب هایت
برگ های پاییز را جارو می کنم
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.
"فرناز خان احمدی"
دستگیره در را که می گیری
پرنده ای بال می گشاید
پلنگی خیز بر می دارد
نهنگی باله می جنباند
کودکی برای اولین بار
روی پا می ایستد
تا بروند
مانندِ تو
که دستگیره در را گرفته ای.
"علیرضا روشن"
زندگی جیرهی مختصریست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبّهی قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد
"نیما یوشیج"
من زنده گی ام را خواب می بینم
من رویاهای ام را زندگی می کنم
من حقیقت را زندگی می کنم
از هر خون سبزه ایی میروید و از هر درد لبخندی
احمد شاملو
باران چقدر باید بباری تا دریا شوم؟
چند هزار درخت باید در من بروید تا جنگل شوم؟
روح سبز و ساحلی من در من نمیگنجد.
شبها ماسه ها را در آغوش میگیرم اما خوابم نمی برد!
کاش میدانستم چقدرخوب بودن نیاز است تا پروانه شدن.
شالیها را درو کردند و پاییز شد
امسال هم نیاموختم چگونه شالیزار شوم.
چقدر بخشش نیاز است تا تکه ای ازخدا شوم؟
آنقدر قالبم کوچک شده که از خدا شدن هم ارضا نمیشوم.
اینجا جای من نیست
بالهایی برای پریدن میخواهم...
"امین آزاد"
در این دنیا همه چیز دست خود آدم است
آدمیزاد حکایتی است
می تواند همه جور حکایتی باشد
حکایت شیرین...حکایت تلخ...حکایت زشت...
"سیمین دانشور"
بهار که پرستوها می آیند من کوچ می کنم.
مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته می شکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
و خداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
و نیلوفر.
تو را هم می برم نیلوفر
اما آنجا مرداب نیست.
آنجا آسمان هم دریایی ست.
بهار که بیاید من می روم و نارنجها بهاری می شوند.
می روم به جایی که هر قطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجا هوا آبی ست
خدا آبی ست
و چشمهای من انعکاس دنیایی لبریز از آبی ست.
"امین آزاد"
تو شاهکار خالقی....
تحقیر را باور نکن....
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......
زیبا و زشتش پای توست......
تقدیر را باور نکن.....
تصویر اگر زیبا نبود.......
نقاش خوبی نیستی......
از نو دوباره رسم کن.......
تصویر را باور نکن....
خالق تو را شاد آفرید.....
آزاد آزاد آفرید......
پرواز کن تا آرزو........
زنجیر را باور نکن........
"مهدی جوینی"
تا عاقل کنار آب به دنبال پلی می گشت
دیوانه پا برهنه از آب گذشت . . .
"سهراب سپهری"
ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻓﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
"ﺁﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ"