قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
کنار این قطار ایستاده ام
و همچنان
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
کنار این قطار ایستاده ام
و همچنان
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام
خوب است آدمی
جوری زندگی کند که
آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که
آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم،
آمده ایم تا ببخشیم،
آمده ایم تا عشق را؛ ایمان را، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم.
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر می شود و بس!
بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم
گفتند
خانه ی تو در مسیر رودخانه است
و من سوار بر قایقم پارو زدم
کم کم نیزارها، مرغ آبی ها محو شدند
جیغ مرغ های دریایی و سوت کشتی ها
جای آواز قورباغه را گرفتند
گفتند
خانه ی تو آن طرف دریاست
قایق من کوچک بود و خسته
قلبم اما برای تو بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم
"محسن حسینخانی"
زمین خوردن شکست نیست
شکست زمانی به سراغت می آید
که در همان جایی که زمین خوردی بمانی!
خوشبختی
همیشه داشتن چیزی نیست.
خوشبختی گاهی لذت عمیق
از نداشته هاست!
"یک نوع رهایی" که شبیه هیچ چیز نیست و گاهی ساده و غیر قابل تصور است.
و من گریخته ام؛
و در پی من صیادها؛
و فرا رویم دام ها؛
یا ضامن آهو؛
من یقین دارم دستان تو تنها سهم آهو نیست ...
قایقت شکست؟
پارویت را آب برد؟
تورت پاره شد؟
صیدت دوباره به دریا برگشت؟
غمت نباشد چون خدا با ماست!
هیچ وقت نگو از ماست که برماست!
بگو خدا با ماست.
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...
"عرفان نظر آهاری"
از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد
روزی دروغ به حقیقت گفت: "میل داری به شنا برویم؟"
حقیقت ساده پذیرفت. لباس هایش را درآورد و به دریا رفت. اما دروغ لباس های او را پوشید و رفت. از آن روز دیگر حقیقت عریان و زشت است و دروغ ظاهری آراسته و زیبا دارد با لباس حقیقت...
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار، مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، و میگویم:
« دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ... من این بازی را ادامه میدهم،و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم. من این بازی را ادامه میدهم ...
"عرفان نظرآهاری"
یادت باشدکه اگر دنیایت کوچک باشد همه چیز را بزرگ می بینی.
غم ها هر کدام برایت دیواری می شوند که جلوی تو
و خوشبختی ات را سد می کنند.
غصه ها همانند دیوها در افسانه ها می شوند و
تو را به وحشت می اندازند.
اما اگر دنیایت بزرگ باشد و با نگاهی زیبا به دنیا بنگری
تمام غم ها و غصه ها برایت کوچک می شوند.
آنقدر کوچک و حقیر که با تبسم به آنها می نگری و
تو همیشه پیروز میدانی
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﺸﯿﺪ؛
ﺯﯾﺮﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ
ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﺎم های ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺯ می دارند .
هر کسی گمان کند بر حسب اتفاق پا بر این جهان نهاده، در محدوده ی تولد جسمی خودش میماند؛ پیر می شود و میمیرد؛ برایش بلوغی در کار نیست؛ میلیاردها انسان در جهان متولد شدهاند؛ امّا هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشتهاند؛ اثر انگشت تو، امضای خداوند است؛ که اتفاقی به دنیا نیامدهای و دعوت شدهای؛ تو منحصر به فردی؛ مشابه یا بدل نداری؛ تو اصلِ اصل هستی و تکرار نشدنی؛ وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی، دیگر خودت را با هیچ کس مقایسه نمی کنی و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است، از وجودت محو می شود ...
هرگز با احمق ها بحث نکنید.
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!
«مارک تواین»
آدم اگه بخواد فقط خوشبخت باشه، به زودی موفق میشه
ولی اون می خواد خوشبخت تر از دیگران باشه و این مشکله
چون اون دیگران رو خوشبخت تر از اون چیزی که هستن تصور می کنه ....!
"مونتسکیو"
دنیا بازی گل و پوچش رو با ما آغاز کرده..........
دنیا دستاشو باز کرده و پوچهاشو نشونمون داده و عاقبت کسانی که پوچی و پستی رو انتخاب کردن و همینطور گلهاش و عاقبت انتخاب کنندگانش رو.
کاش در این بازی ساده سخت بازنده نشیم......
آره دنیا بازی گل و پوچش رو با دستای بازش با ما آغاز کرده........
اون با دستای بازش با تو بازی می کنه، تو با چشمای بازت انتخاب و خیلی ساده بازی رو به سود خودت تموم کن؛
انتخاب با توست.........
هر وقت خسته شدی به دو چیز فکر کن!
آنهایی که منظر شکست تو هستند تا به تو بخندند...
آنهایی که منظر پیروزی تو هستند تا با تو بخندند...
لبیک یا حسین (علیه السلام) یعنی: ما اینجا خواهیم ماند و ندای ما خواهد ماند که آمریکایی ها آن را بفهمند آمریکایی ها نمی دانند لبیک یا حسین یعنی چه یعنی این که در معرکه جنگ حاضر باشی هر چند تنها باشی و هر چند مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم کرده باشند و تو را تنها گذاشته باشند یعنی تو و مالت و زن و فرزندانت در این معرکه جنگ باشید یعنی مادر، فرزندش را به میدان جنگ بفرستد و هنگامی که فرزندش شهید شد و سرش بریده شد و به سوی مادرش انداخته شد مادرش آن را به خانه برده، خاک و خون را از آن پاک کرده و به او بگوید: از توراضی هستم!
خداوند رو سفیدت کند همانطور که مرا در روز قیامت و نزد فاطمه زهرا (س) رو سفید کردی! این است معنای لبیک یا حسین! یعنی مادر و خواهر و زن می آید تا شوهر یا برادر یا فرزندش را لباس رزم بپوشاند و او را راهی میدان جنگ کند، یعنی زینب، جواز مرگ و شهادت را به برادرش حسین تقدیم کند و با این کلام سخن را خاتمه می دهیم تا جهانیان آن را بشنوند و این گونه نیست که فقط کفن پوش باشیم بلکه ما کفن پوش و سلاح به دست خواهیم بود.
و در پایان اینکه لبیک یا حسین ...
«سید حسن نصر الله»